Friday, October 24, 2008

بینایی

هوای تهران خشک است... مجبوری هر روز صبح کثافت بینی ات را تخلیه کنی.. بوی تهران ، بوی دود و دم است... باران نمی بارد... از لطافت هوای شمال خبری نیست... رُک بگویم، شمالی ، تهران را تاب نمی آورد... دو شب پیش وقتی پاهایم را روی پیاده روی خیس میدان مصلی شهرمان گذاشتم؛ حالم جور دیگری بود... نفس های عمیق... گام های تند... بالا و پایین پریدن... با شوق به سوی خانه مان دویدن... آه ! چه شبی بود...

لحظه ی دیدار نزدیک است... باز می لرزد دلم، دستم... باز گویی در هوای دیگری هستم...

پس از یک ماه کامل ، وقتی به خانه برمی گردی، همه چیز رنگ و بوی دیگری دارد. رنگ ها ، پر رنگ و تند... فضای خانه غلو شده و نا آشنا... می ترسی به چهره افراد خانواده نگاه کنی(این ترس ، ترس از سکته کردن نیست؟!) با هم راحت نیستیم... باور دوباره کنار هم بودن سخت است... بعد از ماجراهای بسیاری که در تهران از سر گذراندم؛ دیدن چهره پدر و مادر و خواهرم ، شوکی ناگهانی به قلبم وارد می کند...گویی مست شدم... مست از این همه نور و روشنایی...چشمانم بینا شد...

روایت ها برای گفتن دارم...از تشخیص نادرست بیماری... از اینکه سه ماه تمام ، قرص های بیشمار معده به خوردم دادند و سرانجام معلوم شد که بیماری من یک التهاب ساده مری بوده... از شش روز بستری شدن در بیمارستانی در تهران... از سه هفته کامل نرفتن به دانشکده... از اینکه بعد از سه هفته ، مجبور شدم خودم را به تک تک اساتید معرفی کنم و بگویم چرا نبودم و کجا بودم... و ماندگار شوم در ذهن شان...به عنوان دانشجویی بیمار در همان اول کار... فکر می کنم سرّ قضیه همین بود که همه مرا به یاد داشته باشند...

می خواستم اجتماعی تر باشم... با مردم صحبت کنم...موقعیت های جدید را تجربه کنم... تجربه، دوستان من! تجربه... این تلخ ترین راه کسب معرفت و آگاهی...تجربه روزهای کشدار بیمارستان... بالا رفتن هر روزه از نود پله در خوابگاه... سر و کله زدن با هم اتاقی ها... از درد ها سخن گفتن و سرگذشت شنیدن... از جمعیت پر درد سربازها (من در بیمارستان نیروی انتظامی بستری بودم و تنها دانشجوی آن جمع ، من بود... بقیه همگی سرباز بودند)

با تجربه شده ام؟! نمی دانم... می گویند از بسیار دیدن و بسیار شنیدن ، آدمی تجربه کسب می کند... فکر می کنم ، در طول این مدت ، بسیار دیدم و بسیار شنیدم... گرچه راه درازی در پیش است...

پی نوشت: معلوم نیست دیگه کی بتونم مطلب بنویسم... شاید یک ماه دیگه...