Sunday, December 7, 2008

گرگ ها را بترسان

تردیدهایم لبریز گشته اند.حال آدمی را دارم که در بیابانی دورافتاده ، یکه و تنها مانده. گرگ ها دنبالش کرده اند. تک درخت خشکی پیداست. با تمام وجود به سوی اش می دود تا شاید بر بالای درخت ، نفسی تازه کند.


خودش می داند ، فریاد زدن و کمک خواستن از دیگری ناپیدا تا چه اندازه احمقانه و بی فایده است. خودش است و خودش... گیر افتاده... نمی داند چه کند... جنبش گرگ ها در پای درخت را نظاره می کند. منتظر او هستند... منتظر سقوط او...منتظر
مرگ او... منتظر گوشت و پوست او... منتظر دریدن او...


چه کند؟ از خودش می پرسد پایان من چه می شود؟ آیا نقطه تمام شدن من اینجاست؛ پای این درخت، زیر چنگال های این همه گرگ؟ به راستی چه خواهد شد؟ شاید از فرط گرسنگی و تشنگی به پایین پرت شوم و بدن نحیف و نیمه جانم ، زمینه سیری گرگ های این کویر خاموش را فراهم آورد.


در غروب کویر ، بر بلندای درخت، ناامیدانه ، خ
ــــیره مانده به افق ، گذشتـــــه اش را به یاد می آورد و باز می پرسد، چگونه به اینجا رسیده ام... چگونه داستـــــــان این گونه پیش رفت... چرا من؟ چرا اینجا؟ چگونه جنگل سبز و رؤیایی ام به این کویر ، به این کویر لعنت شده مبدل گشته... چگونه شــــــاپرک های روی گل ها به گرگ ها، زیر این درخت تنها تبدیل شده اند...بی تردید جوابی نیست!


بر بلندای درخت بماند و انتظار یک معجزه را بکشد یا در آرزوی رفتن و دست کشیدن این گرگ ها منتظر باشد یا با آنها ، با دست خالی بجنگد یا آهسته و آرام پایین برود و خود را برای همیشه از این کویر و خورشید در حال افول خلاص کند و باز درخت را تنها بگذارد...


با خود لحظه ای خلوت می کند... صدای گرگ ها ، درخت ، کویر ، خورشید ، آسمان ، جغرافیای خودش را فراموش می کند و در ژرفای وجودش نتیجه ای می گیرد...

بجنگ حتی اگر مُردی ... بجنگ حتی اگر خورده شدی... بجنگ حتی اگر خُرد شدی... پایین بیا و رو به رو شو...نترس... نترس برادر... گرگ ها را بترسان!!!

Friday, October 24, 2008

بینایی

هوای تهران خشک است... مجبوری هر روز صبح کثافت بینی ات را تخلیه کنی.. بوی تهران ، بوی دود و دم است... باران نمی بارد... از لطافت هوای شمال خبری نیست... رُک بگویم، شمالی ، تهران را تاب نمی آورد... دو شب پیش وقتی پاهایم را روی پیاده روی خیس میدان مصلی شهرمان گذاشتم؛ حالم جور دیگری بود... نفس های عمیق... گام های تند... بالا و پایین پریدن... با شوق به سوی خانه مان دویدن... آه ! چه شبی بود...

لحظه ی دیدار نزدیک است... باز می لرزد دلم، دستم... باز گویی در هوای دیگری هستم...

پس از یک ماه کامل ، وقتی به خانه برمی گردی، همه چیز رنگ و بوی دیگری دارد. رنگ ها ، پر رنگ و تند... فضای خانه غلو شده و نا آشنا... می ترسی به چهره افراد خانواده نگاه کنی(این ترس ، ترس از سکته کردن نیست؟!) با هم راحت نیستیم... باور دوباره کنار هم بودن سخت است... بعد از ماجراهای بسیاری که در تهران از سر گذراندم؛ دیدن چهره پدر و مادر و خواهرم ، شوکی ناگهانی به قلبم وارد می کند...گویی مست شدم... مست از این همه نور و روشنایی...چشمانم بینا شد...

روایت ها برای گفتن دارم...از تشخیص نادرست بیماری... از اینکه سه ماه تمام ، قرص های بیشمار معده به خوردم دادند و سرانجام معلوم شد که بیماری من یک التهاب ساده مری بوده... از شش روز بستری شدن در بیمارستانی در تهران... از سه هفته کامل نرفتن به دانشکده... از اینکه بعد از سه هفته ، مجبور شدم خودم را به تک تک اساتید معرفی کنم و بگویم چرا نبودم و کجا بودم... و ماندگار شوم در ذهن شان...به عنوان دانشجویی بیمار در همان اول کار... فکر می کنم سرّ قضیه همین بود که همه مرا به یاد داشته باشند...

می خواستم اجتماعی تر باشم... با مردم صحبت کنم...موقعیت های جدید را تجربه کنم... تجربه، دوستان من! تجربه... این تلخ ترین راه کسب معرفت و آگاهی...تجربه روزهای کشدار بیمارستان... بالا رفتن هر روزه از نود پله در خوابگاه... سر و کله زدن با هم اتاقی ها... از درد ها سخن گفتن و سرگذشت شنیدن... از جمعیت پر درد سربازها (من در بیمارستان نیروی انتظامی بستری بودم و تنها دانشجوی آن جمع ، من بود... بقیه همگی سرباز بودند)

با تجربه شده ام؟! نمی دانم... می گویند از بسیار دیدن و بسیار شنیدن ، آدمی تجربه کسب می کند... فکر می کنم ، در طول این مدت ، بسیار دیدم و بسیار شنیدم... گرچه راه درازی در پیش است...

پی نوشت: معلوم نیست دیگه کی بتونم مطلب بنویسم... شاید یک ماه دیگه...

Friday, September 5, 2008

رؤیای اسکناس پنجاه تومنی

من اولین فرد از خاندان مون هستم که تونستم رؤیای اسکناس تازه و تانخورده پنجاه تومنی رو محقق کنم... راستش مصمم هستم که جلوتر برم و کاملاً از پوسته انفعال خارج بشم... هیچ تصوری رو از فضای دانشگاه یا خوابگاه به ذهنم وارد نمی کنم... میخوام خالص واردش بشم و عمیقاً تجربه اش کنم... تقریباً میدونم چی میخوام... و دقیقاً میدونم چی نمیخوام...

دانشگاه تهران/ روزانه/ علوم اجتماعی

-----------------------------------------------

اونایی در تمام طول هفته گذشته فکر میکردن... من حالم خوبه ولی چیزی نمی نویسم ؛ سخت در اشتباه بودن... ضعف، خستگی و کسالت، بی حوصلگی و بیماری... بله هنوز به نشاط و سرزندگی کامل نرسیدم... اگه قرار باشه یه فیلم کوتاه درباره اوضاع و احوالم بسازم... حتماً در صحنه افتتاحیه... دو پرستار مرد(!) سفیدپوش رو نشون می دادم که در دو طرف من ایستادن و هر کدوم به نوبت ازم خون میگیرن...چپ و راست...

-----------------------------------------------

راستش توفیق اجباری نصیبم شد... از شدت بی حوصلگی و خستگی ، به تفکر پناه بردم... و در این کندوکاو ها به نتایج درخشانی رسیدم... و چیزهای نویی را تجربه کردم...مثل لذت شگرف درک آثار بزرگ سینمایی... مثلاً هشت و نیم فلینی که شاهکار چینش است... چیدمان بدیهی ترین مفاهیم در غامض ترین تصاویر...در حال نگارش تحلیلی درباره اش هستم که به نظرم آنقدر پخته است که احتمالاً برای یکی، دو تا از نشریات سینمایی ارسالش کنم...

یا 2001 : یک ادیسه فضایی که آنقدر نوشته کم مایه درباره اش خواندم که تقریباً ناامید شدم... ولی فیلم نفس گیر و کم حرف کوبریک آنقدر سوال برایم باقی گذاشت که چند روز، تمام اوقات بیکاری با مفاهیم و نشانه های فیلم کلنجار رفتم تا بالأخره به تفسیر ناب و منحصر به فرد خودم رسیدم... در حقیقت ، از سر نداشتن هیچ برداشت و تفسیر راضی کننده از فیلم ، آنقدر به مغزم فشار آوردم که سرانجام به نتیجه رسیدم و فکر می کنم تحلیل جامع و تقریباً درستی از فیلم به دست آوردم... البته این فیلم کوبریک ، آنقدر با ابهام و نشانه ساخته شده که نمی شود بر هیچ تحلیلی اصرار داشت... قطعاً کوبریک ، بر تنوع زاویه دید تحلیل گران به خوبی واقف بود وگرنه هرگز چنین ، درباره توضیح دادن درباره فیلمش ابراز نگرانی نمی کرد : «ما چگونه می توانستیم تابلوی مونالیزا را درک کنیم؛ اگر لئوناردو داوینچی در پایین تابلو ننوشته بود: زن لبخند میزند چراکه می خواهد چیزی را از مرد عاشق پنهان کند. این جمله تماشاگر را پایبند می کند و من نمی خواهم این اتفاق برای 2001 : یک ادیسه فضایی بیفتد.»

بنابراین خود کوبریک خواهان تفسیرهای متعدد بوده و هرگز درباره فیلمش با صراحت صحبت نکرده... عقیده من این است که کامل ترین تحلیل[که مورد قبول اکثریت هم باشد] باید برای هر جزء فیلم دلیل ارائه کند و هر نوع ارتباطی را که فیلم با عناصر فرامتنی دارد ؛ روشن و واضح بیان کند. مثلاً می گویند بین فیلم کوبریک و کتاب چنین گفت زرتشت از نیچه، ارتباط هایی هست که یک تحلیل قانع کننده باید همه این ها را بیان کند... البته به گونه ای که« تحلیل» به «تحمیل» تبدیل نشود و راه، برای سایر تفسیر ها همچنان باز باشد...

من فعلاً تفسیرم را ننوشتم ولی کاملاً مطمئنم که درباره هیچ جزء فیلم دچار تردید یا ابهام نیستم و بین برداشت های من از قسمت های مختلف فیلم ، رابطه منطقی و عقلانی حاکم است...

------------------------------------------------

مهمترین اتفاق این چند روز ، زدن موهایم است... محافظه کاری را کنار گذاشتم و به پیرایشگر گفتم : «ماشین هشت بزن!» خلاصه اینکه به جای 1500 تومن ، 1000 تومن دادم و برای دو ماه آینده هم خیالم راحت است... فکرش را بکنید اگر همه آقایان به این شیوه عمل می کردند احتمالاً سلمانی ها همگی تغییر شغل می دادند...با این کار ، خودم را همچون سربازی می بینم که جنگی سهمگین پیش رو دارد....در واقع، این قضیه کمک می کند تا مصمم تر و محکم تر قدم بردارم...

Friday, August 22, 2008

از اين پويا تا آن پويا

یکی از بزرگترین مشکلات من که مطمئناً تا حالا متوجه اش شدید ، اینِ که ، درباره من همه چیز بستگی به حال و هوام داره... اگه حال و هوای نوشتن بود؛ می نویسم... اگه توی حال و هوای خوندن باشم؛ کتاب میخونم.... و همینطور بگیر و بیا تا آخر... فیلم دیدن و «فیلم نوشته» نوشتن و... خلاصه همه کارا !!

نمیدونم چطور میشه به این مشکل بزرگ غلبه کرد... شما راه حلی ندارید؟!!

مورد بعدی ، درباره نتایج کنکور... همه اطرافیانم بدون استثنا من رو از خوابگاه ترسوندن... بیش از هر کس دیگه ای ، خواهرم که از تجربیات دوستانش در خوابگاه ، داستان هایی تعریف میکنه که کم کم داره تبدیل میشه به یه وسیله برای شکنجه من... لباساتو خودت باید بشوری... داری از دانشگاه برمی گردی باید مواد غذایی بخری ، تازه بری غذا درست کنی... معلوم نیست هم اتاقی هات کی باشن؟... یکدفعه می بینی یه نفر از فلان نقطه کشور اومد... و تو در کمتر از یک دقیقه می فهمی که طرف شلخته و کثیفه... وسایل ات رو برمی دارن... اونجا از گشنگی میمیری و از اینی که هستی لاغرتر میشی...

در یک کلام ، اونقدر سختی هاشو برام میگن که از انتخابی که کردم پشیمون بشم... راستش من ، به مغزم فرمان الکی نمیدم... (مامانم همیشه میگه : اینقدر به مغزت Order نده!!)... بیشتر به این فکر میکنم که وقتی بعد از مدتی برگردم... احتمالاً جوون صیقل خورده و کاملاً دگرگون شده ای خواهم بود...

راستش در توصیف وضعیتم بهتره از سریال کِشدار و کُشنده «ترانه مادری» بهره بگیرم... من از لحاظ وضعیتی ، تقریباً مثل پویا هستم... یعنی با وجود اینکه هیچ وقت تحت کنترل مادرم یا پدرم نبودم...ولی چندان هم در کسب مهارت های اجتماعی موفق عمل نکردم (رجوع کنید به نامه های دوستانم، در سلسله پست های «من از دریچه نگاه دیگران») البته این به اون معنی نیست که کاملاً فاقد اون مهارت ها باشم... اطمینان دارم که بهرام درون من به زودی خودش رو ، بالا می کشد... لازم هست به این نکته هم اشاره کنم که خود من شدیداً خواستار تغییر هستم... اگر نبودم ، حضور در همین جا، در شهر خودم برایم از همه چیز آسان تر و در دسترس تر بود... ولی بحث اینجاست که همون صیقل خوردگی ای که ازش صحبت کردم با اینجا موندن محقق نخواهد شد... وقتی محیط بیرونی ات تغییر میکنه تحول بزرگی رخ میده که تو رو وادار میکنه تا درون ات رو تغییر بدی و خودت رو با شرایط نو ،سازگار کنی...

اینجا موندن یعنی پویا موندن.... در حالی که من میخوام پویا باشم...(اشتباه تایپی نیست...به معنی جمله دقت بیشتری کنید!!!)

Thursday, August 14, 2008

چه رشته اي و کجا؟

- چه رشته ای؟ حقوق دیگه؟...

- نه ، علوم اجتماعی...

- آفرین... کجا؟... حتماً دانشگاه گیلان؟...

- نه اتفاقاً... اولویتم هر جایی غیر از گیلان... انتخاب اولم تهرانه...

- خیلی خوبه... ولی انگار گفته بودی میخوای روانشناسی بخونی؟... چطور شد؟!!

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

همه می پرسن چطور شد تغییر عقیده دادی و از روانشناسی به جامعه شناسی پریدی؟... امروز میخوام کاملاً این قضیه رو توضیح بدم... لازم نمی بینم بقیه انتخاب هام رو اینجا بیارم... بنابراین فقط همین قدر بدونید که اولویت اول، دانشگاه تهران و بعدی ، دانشگاه علامه طباطبایی بوده... و اینکه 16 تا رشته، انتخاب کردم...

راستش رو بخواهید... باید بگم این تغییر عقیده که به صورت ناگهانی توسط من اعلام شد خیلی ها رو شوکه کرد... برخلاف افرادی که تصور می کنن این انتخاب ناگهانی بوده باید بگم کاملاً قضیه برعکسه...

جامعه شناسی در این چند ماه اخیر ، در لایه های عمیق تر ذهن من قرار داشته ، خیلی آرام آرام و سینه خیز خودش رو به سطح بالایی ذهن من رسونده...

من همیشه معتقد بودم ، رشته ای که هر فرد میخونه بر تیپ رفتاری اش اثر میذاره... و یک سری ویژگی های ظریف به بدن یا حتی شخصیت طرف می بخشه که با نگاهی دقیق میشه اونا رو تشخیص داد... نوع لباس پوشیدن(سلیقه) ، تیپ و قیافه یا مهم تر و مشهودتر از همه، نحوه تکلم... البته این مسئله اصلاً مطلق نیست... ولی این رو هم نمیشه تأیید کرد که افراد، از رشته و شغل شون اصلاً تأثیر نمی پذیرن...

واضح ترین مثال ، پزشکان هستند که معمولاً تیپ های مشابهی دارن... و همینطور پلیس ها که اکثرشون شبیه همن... در اصل، مفاهیمی که هر فرد ، به تناسب رشته اش ، با اونها سر و کار داره (و غالباً با مفاهیم رشته های دیگر تفاوت داره) باعث این اختلاف تیپی میشه...

من با چشمانی کاملاً باز ، انواع و اقسام روانشناسان را در برنامه های مختلف زیر نظر گرفتم...از برنامه های خانوادگی بگیرید تا برنامه های سینمایی (مثلاً استاد خوش لهجه، دکتر غلامرضا گرشاسبی)...کم کم از حرکات و سکنات رسیدم به مفاهیمی که اینها در حرف هاشون به کار می بردن... این آغاز تردید من بود...

اگه بخواهم خیلی خلاصه بگم... احساس کردم ، روان شناس ها دارای دید محدودی هستن...اونها با نگاه و دغدغه ای که نسبت به هر موقعیت دارن، آگاهانه ، مسائلی رو که افراد عادی کمتر بهش توجه دارن رو برجسته می کنن و با بهره گیری از دانشی که کسب کردن تحلیل می کنن...

من همیشه ، انگیزه ام از انتخاب روانشناسی رو با این شعار بیان می کردم... «زندگی آگاهانه»... یعنی فردی که روانشناسی خونده، در روابطی که با دیگران داره... کاملاً متوجه هست که طرف مقابل در چه وضعیتی قرار داره و رفتار مناسب در مقابل اون چیه؟... کسی که با این دید ، به زندگی نگاه کنه، زندگی سالمی خواهد داشت و مطمئناً انسان عاقل و خویشتن داری به حساب خواهد آمد... اما آیا این، همه آن چیزی است که من میخوام؟...

من همیشه به دنبال رشته ای بودم که مکمل سینما باشه... در نگاه اول، برای من ، روانشناسی رشته خوبی به نظر می آمد... کار کردن روی شخصیت ها... خلق شخصیت های پیچیده و منحصر به فرد... ولی به تدریج فهمیدم برای فیلمسازی ، به دیدی جامع تر نیاز دارم...

در ضمن ، به دنبال رشته ای بودم که ارتباط مرا با سینما قطع نکند و در صورت امکان به آن مربوط هم باشد... نگاهی کوتاه به درس های رشته علوم اجتماعی مرا متقاعد کرد که این رشته ، این ویژگی را دارد... جامعه شناسی سینما (از زیر شاخه های جامعه شناسی هنر که شامل رمان و داستان و ... می باشد) یا نقد و تحلیل فیلم ... در ضمن ، فراموش نکنیم که سینما یک «رسانه» است و رسانه ها یکی از عناصری هستن که جامعه شناسی خیلی بهشون توجه داره...

علاوه بر این ، ویژگی های دیگر این رشته ، نگرانی مرا درباره خلق شخصیت برطرف کرد... علوم اجتماعی با ماهیتی که دارد همواره دانشجویش را به تحقیق و مشاهده های میدانی می کشاند و از طریق گشتن در اجتماع و دیدن آدم ها ، تجربیات بیشتری را در اختیار فرد قرار می دهد؛ حال آنکه، در طرف مقابل، روانشناسی، بیشتر مطالعاتش را به آدم های خاص معطوف می کند... و صد البته در نگاه به آدم های عادی قوی تر عمیق تر عمل میکنه...

اما این ضعف رو هم میتونم در ابتدا ، پیدا کردن یه دوست دانشجو که روانشناسی میخونه جبران کنم... با هم بحث کنیم... کتاب هایی که استادشون بهشون معرفی کرده ، منم بگیرم یا راحت تر از همه، در اوقات بیکاری، در صورت جور شدن شرایط، به عنوان مستمع آزاد ، در کلاس های مربوط به روانشناسی شرکت کنم...

این هم از ماجرای رشته... اما برسیم به شهر... چرا تهران؟... پایتخت کشور... مرکز بی رقیبی برای فعالیت در همه زمینه ها... همه روزه، همایش و جلسه و هزار جور برنامه فرهنگی توش برگزار میشه... جشنواره فجر...نمایشگاه کتاب... کتابفروشی های معتبر... خلاصه اعتباری داره که اگه بیشتر بگم ، میشه شرح واضحات... بماند!!!

دیروز (یعنی 23 مرداد 1387 ) به جرگه موبایل بازان پیوستم... آخرین عضو خانواده که صاحب خط و گوشی همراه شد... یه گوشی سونی اریکسون K770i خریدم (دقیقاً مثل همینی که در تصویر می بینید...همين رنگي)...فعلاً باهاش مشغولم...




پی نوشت : دوستان چنانچه تمایل دارن، میتونم پس از بررسی صلاحیت شون[!] ، شماره ام رو در اختیارشون قرار بدم...

Sunday, August 10, 2008

آب بخوریم ، راه بریم

معمولاً بعد از ننوشتن برای مدت طولانی دوباره سلام می کنند... پس دوستان سلام

دلایل ننوشتن :

در تابستان امسال فقط بیماری و بدبیاری به سراغم آمد... آن از جلسه کنکور که در آن ، به خاطر نوشیدن چند جرعه آبمیوه ، حالت تهوع به من دست داد و برای چند دقیقه پرآشوب ، تمام آینده را از دست رفته دیدم...راستش فقط خدا کمک کرد... و با تمام غیرطبیعی بودن حالتم ، رتبه خوبی کسب کردم...حداقل بهتر از خیلی ها که حالشان کاملاً خوب بود...

این هم بعد از کنکور که ، باز هم آب خوش از گلویم پایین نرفت... نمی دانم این ها را بنویسم یا نه؟... با خودم می گویم ، این ها همگی مسائل انسانی هستند... کم کم دارم به این عقیده می رسم که چیزی را به خاطر اینکه خجالت آور تصور می کنم؛ پنهان نکنم...بنابراین می گویم...

اول از همه ، عفونت کلیه تشخیص داده شد...دلیل اصلی بیماری ، نوشیدن و نشستن بود... جالب ترین قسمت هر بیماری این است که به مطب می روی... در مطب ها ، گاهی به آدم هایی برخورد می کنی که دیدن شان ... فقط دیدن شان حالت را بهتر می کند...

در نیمه های شب ، حدود ساعت یک شب... یک هفته پیش... حالم آنچنان بد شد که اگر دکتر سرطان هم تشخیص می داد تعجب نمی کردم... حالت تهوع [که من، از آن با عنوان «توهم تهوع» یاد می کردم ]... جوش و خروش معده... همین جا بگویم که این دو دلیل باعث شده بود که از خوردن غذا بترسم... ترسیدن از غذا هم باعث شد در طول هفته گذشته ، پنج کیلو وزن کم کنم...فعلاً بماند که این کم کردن وزن خود ، نشانه یک بیماری دیگر بود که در ادامه ذکر می کنم...

خلاصه ، به یک مطب شبانه روزی رفتیم... خانم دکتر طاهره رضایی... یک خانم موفرفری... بسیار خوش مشرب... راحت... و پر انرژی که با لحن منحصر به فردش ، به من بیمار آرامش می داد...

«پسرمون ، عفونت کلیه داره... تمام علائم مطابقت داره... [رو به مادرم که پرستار هم هست] میدونی، بچه ها توی اتاق میشینن... ساعت ها درس میخونن...تحرک ندارن...[مکث] کلیه از ما چی میخواد؟ آب بخوریم ، راه بریم...آب بخوریم ، راه بریم...... »

نسخه ما رو پیچید... در همین حال من از اینکه نسخه بیماری ام پیچیده شده، خوشحال بودم... اما در اون لحظه نمی دونستم که کلیه و معده دوستای صمیمی هستن... موقع انتقام، با هم متحد میشن ولی یکی پس از دیگری، حمله می کند...

در گذشته نه چندان دور، با وجود هشدار های بهداشتی مادرم به عنوان یک پرستار کاربلد... مرتباًَ نوشابه خریده و می نوشیدم...البته این تب نوشابه نوشیدن با اوج گیری تابستون بیشتر شده بود... معده عصبانی من ، با انگیزه بیشتر انتقامی گرفت که از ذکر علائم بیرونی آن هم ، پاهایم می لرزد...

بیماری دوم ، سوءهاضمه... دلیل اصلی بیماری، در یک کلام، عادت های بد غذایی... حالا اوضاع و احوالم بهتر شده... به خصوص از دیروز... دارم به حالت عادی برمی گردم...

این ها همه در طول یک هفته بروز کرد... به همین دلیل نتوانستم چیزی بنویسم... بخش خوب ماجرا این است که الآن درس هایم را از این اتفاقات گرفتم... و خوب تر از همه ، غذاهای اختصاصی ای است که این روزها می خورم...

پی نوشت یک : از همه دوستانی که هر روز ، سر زدن تا نوشته های من رو بخونن تشکر می کنم... و از اینکه با دیدن نوشته های قدیمی مأیوس شدن ، شدیداً عذر خواهی می کنم...همونطور که خوندید مشکل ، بیماری بوده ... کمبود موضوع و سوژه اصلاً مطرح نبوده و نیست...

پی نوشت دو : در روزهای آینده ، از رشته های انتخابی خودم و شهر ها بیشتر خواهم نوشت و جبران این یکی، دو هفته را خواهم کرد.

Sunday, July 27, 2008

گردن نهاديم الحکم لله

نتایج کنکور سراسری اعلام شد... به همین راحتی... جبر اعداد رخی نشان می دهد و سرنوشت ما تعیین می شود... این اعداد ، هر یک از ما را به گوشه ای از ایران پرت می کنند...

-------------------------

نسیم باد صبا دوشم آگهـــــــــــی آورد /که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مطربانِ صبوحی دهیم جــــــامه چاک /بدین نوید که باد سحــــــرگهی آورد

بیا بیا که تو حورِ بهشت را رضــــــــــــوان /درین جهــــــان ز برایِ دلِ رهی آورد

همی رویم به شیراز با عـــنایت بخت /زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

به جبر خاطر ما کوش کـــــــاین کلاه نمد /بسا شکست که با افسر شهی آورد

چه ناله ها که رسید از دلم به خرمن ماه /چو یاد عــــــارض آن ماه خرگهی آورد

رساند رایت منــــــصور بر فلک حــــــــافظ /که التجـــــا به جناب شهنشهی آورد

--------------------------

رتبه من در علوم انسانی / رتبه من در زبان خارجه(انگلیسی)

Thursday, July 24, 2008

زنده باد نوستالژی


داشتم به آرشیو بریده جراید خودم یه نگاهی می انداختم. یکهو دلم گرفت... میدونید دلم هوای هفته نامه ایران جمعه رو کرده....همون که بلبشوی شمال غرب کشور رو به پا کرده بود... همون هفته نامه ای که به خاطر یه کاریکاتور به اندازه یه بند انگشت توقیف شد... همونی که بهانه ای شد تا هموطنان محترم ترک زبان ما به اعتراض و تخلیه نارضایتی هاشون دست بزنن... این هفته نامه شامل 20 صفحه بود که من همیشه 4 صفحه سینمایی- ادبی و 4 صفحه کودک و نوجوان اش رو می خوندم... عاشق اش بودم... هنوز هم هستم... آنقدر درباره تیم برتون مطلب چاپ کردن که تب برتونیسم من تشدید شد و باعث شد یه مطلب طولانی سایت ویکی پدیا انگلیسی رو با اطلاعات ایران جمعه و سایر مجلات قاطی کنم و بذارم تو وبلاگم... اینطوری دینم رو به اون نشریه و تیم برتون ادا کردم(بگذریم که اون نوشته ، بعدها به نام دیگران در سایت ها و وبلاگ های مختلف قرار گرفت ولی سبک نوشتار به کار رفته در مقاله کاملاً با نوشته های قبلی من تطابق داره و میشه به عنوان یه سند ارائه اش کرد... حتی میتونم مرجع تک تک جملات را به کسی که بخواد نشون بدم... بگذریم ترجمه من برای من نبود...برای همه سینمادوستان بود...)

در این کشور، آدم ها فقط با یاد گذشته سر پا می مونن... آه... زنده باد نوستالژی



Monday, July 21, 2008

به اولین تخته دم دست تون بزنید... لطفاً

حس نوشتن ندارم... اصلاً تا به این فکر می کنم که برم پای کامپیوتر تایپ کنم ، ذره ذره بدنم فریاد خستگی سر میدن... این چند روز تا دل تون بخواد فیلم دیدم...(بدون ترتیب زمانی) دارجیلینگ محدود(وس اندرسون) ، فیلم ضد ایرانی بدون دخترم هرگز(برایان گیلبرت) ، شیطان پرادا می پوشد(دیوید فرانکل) ، Blood Simple ، مردی که آنجا نبود(هر دو از برادران کوئن) ، رُزتا ، بچه(هر دو از برادران داردن) ، مگس(از کراننبرگ) ، پاریس- تگزاس(از ویم وندرس)، باد بر مرغزار می وزد (از کن لوچ) ، بلیت ها (از ارمانو اُلمی/ کیارستمی/ کن لوچ) و بهتر از همه این ها فیلم The Mist یا مه اثر فرانک دارابونت که به قول همه کسایی که فیلم رو دیدن ، بعد از مدت ها حالم رو جا آورد... اگه بحث حال و هوا عوض کردن باشه بهترین ، همین فیلم مه است...

راستش بعد از پاریس – تگزاس اصلاً دوست نداشتم فیلم دیگه ای ببینم... نمی دونم فیلم رو دیدید یا نه؟... ولی پیشنهاد می کنم از زیر سنگ هم شده پیداش کنید تا 150 دقیقه از زندگی تون به طور مفید سپری شود... یک فیلم فراموش نشدنی... سعی میکنم مطالب کوتاهی از بعضی از این فیلم ها در وبلاگ سینمایی ام بذارم...

باورم نمیشه همینطور دارم می نویسم...(به اولین تخته دم دست تون بزنید... لطفاً) اما از موسیقی ، دیشب یه سی دی به دستم رسید... حدود ساعت یازده و نیم شب... جاتون خالی... تا خود ساعت دو ... هی میزدم عقب... هی دوباره از اول... کنسرتی بود از گروه مستان با صدای همای... خواننده هم استانی ماست... چند تا آهنگ گیلانی توپ توش داره... شاید من تازه از وجود این پدیده موسیقیایی آگاه شده باشم ولی حسابی تحت تأثیر قرار گرفتم...

تصنیف «این چه جهانی است...» رو از ایـــــــــنــجـــــــــــــــا دانلود کنید...

شوالیه سیاه قسمت جدید بتمن.... نه تنها توی فروش غوغا کرده (155 میلیون دلار در هفته اول) بلکه همه چیز IMDB رو برهم زده... تا این لحظه با 9.7 امتیاز در بین 250 فیلم مقام اول رو داره !!! البته طرفدارای پدرخوانده و رستگاری در شاوشنگ حتماً تحمل نمیکنن... خود کریستوفر نولان گفته ، من فیلمی ساختم که برای همیشه به یاد بماند...

خب ، برای امروز کافیه...[به قول دکتر اکبر عالمی] روز و روزگار بر شما خوش...

Tuesday, July 8, 2008

نماي آخر

تأخیر زیادی افتاد بین آخرین پست و این یکی... دو دلیل عمده داشت... اول اینکه داشتم دوباره زندگی کردن رو تمرین می کردم... منظورم زندگی کردن به شکل و شیوه عادی... رسیدگی به وبلاگ «چیزی شبیه آن» دلیل دوم بود...

کنکور رفت و دیگر برنخواهد گشت ولی ما در آینده نزدیک ، به آنچه از ما سر زد جوابگو خواهیم بود...راستش تو کنکور بد آوردم...این بدبیاری چیزی نیست که بخوام الآن بگم... دوستان نزدیک میدونن... احتمالاً در هفته دوم مرداد، این واقعه رو جهانی می کنم و یک پست مخصوص بهش اختصاص میدم...

اینجا داره یک ریز بارون میباره... هوا خنک تر و اخلاق آدما خوب تر و احساس من لطیف تر شده... یا فیلم می بینم یا کتاب میخونم یا نقد می نویسم... یا هر کاری که دوست داشته باشم ولی سفر نمی رم... برای سفر رفتن هنوز خودمو راضی نکردم...اطرافیان میگن بیا یه دور بزن... میگم تو این مدت اونقدر دور زدم که سرم گیج رفته، بذارید یه کم هم شده استراحت کنم... کاری رو که باب میلم نیست انجام ندم... تا یه مدتی منو به حال خودم بذارید...

خداوند رحمان هم که همش در حال آزمایش منه... خصوصاً تو این روزا... جالبه که بگم در اکثر موقعیت ها هوشیار هستم... یعنی میدونم در چه زمینه ای دارم مورد آزمایش قرار می گیرم...

دیروز یه سر با دوستم ، هومن ، رفته بودیم بیرون... فیلمنامه کوتاهش رو آورده بود که باهم درباره اش حرف بزنیم... فیلمنامه خوبی بود... فقط کمی درباره نمای پایانی باهاش مخالف بودم... هنوز هم فکر می کنم که باعث اشتباه بیننده میشه و بیننده [ و البته خواننده] رو، یه ذره از مقصودی که نویسنده داشته دور می کنه... اهمیت این نمای کوتاه به قدریه که به کل فیلمنامه معنا میده و مقصود نویسنده در همین یه نما آشکار میشه...

در اثنای بحث ما دوستش رو دیدیم... خبر آورده بود که کارش قرار ساخته بشه... یعنی عنوان شادی آور «جهت تولید» به فیلمنامه هومن خورده بود... این دیدار تصادفی که نتیجه اش این خبر خوب بود ، منو به فکر فرو برد...

نمی دونم این واقعه می خواست به من بگه پایان همینطوری خوبه (چون تصمیم گیرندگان انجمن که از نظر من مطلع نبودن).... یا می خواست به هومن بگه ، این پیشنهاد منو به فال نیک بگیره و یه نما به فیلمش اضافه کنه.... به هر حال آینده ، نتیجه نهایی تصمیم های ما رو مشخص میکنه... فقط باید دعا کرد و امیدوار بود که کار درست رو انجام داده باشیم....

Wednesday, June 25, 2008

Saturday, June 21, 2008

کار کلافه کننده کنکور

از کار کلافه کننده کنکور کمی باقی مونده... هفت روز... البته من دو تا کنکور دارم... یکی کنکور زبان... یکی پرسید چرا زبان؟... مگه میخوای بری؟... گفتم نه... دوباره پرسید پس چرا شرکت کردی؟ گفتم ماجرا داره؟ میخوای برات تعریف کنم؟

سر اولین امتحان سنجش وقتی از جلسه اومدم بیرون...با یکی از بچه های رشته هنر صحبت می کردم... بحث به اینجا رسید که جامعه آماری رشته هنر تو کنکور سراسری چقدره ؟ جواب داد بیشترشون الکی سر جلسه میان... بچه های رشته های دیگه برای اینکه خودشون رو تو دروس عمومی محک بزنن هنر یا زبان هم شرکت میکنن...

این گفتگو برام موند تا موقع ثبت نام... یه تحقیقی کردم دیدم معمولاً امتحان علوم انسانی آخرین امتحانه... برای همین به خودم گفتم زبان هم شرکت کنم تا خودمو توی عمومی ها یه محکی بزنم... این شد که روز جمعه بعدازظهر باید امتحان زبان بدم و روز شنبه صبح امتحان نهایی رو از سر بگذرونم... البته من تا آخرین سوال زبان رو سعی می کنم جواب بدم... یعنی اینطور نیست که فقط برای عمومی برم... امتحان زبان برام جدیه ولی مسئله اینجاست حتی اگه رتبه بالایی هم بیارم نخواهم رفت...

جام ملت ها برای همه دردسر شده... من که نمی تونم نبینم... تا دو شب پیش ، پیش بینی میکردم که پرتغال و هلند برسن فینال ولی پرتغال از آلمان شکست خورد و حذف شد... حالا دیگه نمی دونم چی میشه... شاید امشب هلند جلوی روسیه (هر چند حیفه ولی) ببازه...

Monday, June 9, 2008

متر شماری

کار کنکور از کیلومتر شماری گذشت... تنها واحد شمارش مناسب که باقی مونده، متر.... بله، مجبوریم متر شماری کنیم... پنج روز دیگه پروژه کنکور من دقیقاً یک ساله میشه... سال پیش بود... دقیقاً 25 خردادبه بابام گفتم من نمیخونم مگه اینکه یه انگیزه قوی پیدا کنم. گفت چی؟ گفتم امتحان....خلاصه رفتم گزینه جوان ثبت نام کردم...شروع کردم به خوندن... البته فقط داشتم چگونه خوندن رو تمرین می کردم... یادمه فرصت های 21 روزه می دادن تا کتابای دوم و سوم رو بخونیم... خیلی جالب تر اینکه هیچ کس نمی خوند... حتی خود من هم جسته و گریخته می خوندم... ولی با این حال رتبه های دو رقمی زیر سی می آوردم... البته چندان هم غریب نبود اگه بهتر نگاه کنیم بین دو هزار نفر ، حتی این رتبه ها بد هم هستن...

یادش بخیر... شور حسینی برم داشته بود...تو تابستون... صبحا ساعت 30/7 بلند میشدم شروع می کردم به خوندن... اما چه خوندنی؟!!

همیشه تو این مدت دوس داشتم امتحان بدم... یعنی امتحان دادن برام آسون تر از خوندن درسا بود...مثل برق و باد همه چیز گذشت... به یاد یه جمله افتادم... میگه:

« آدمی حوادث را خوب به یاد می آورد ؛ اما، تأثراتی را که بر اثر موقعیت های گوناگون حادث می شود ، به دست فراموشی می سپارد.»

چقدر زیادن شکست ها و پیروزی هایی که در این مدت باهاشون رو به رو شدم... ولی نه غرور موفقیت ها موند و نه سرخوردگی شکست ها...

تصمیم دارم همه کارنامه ها(ی سنجش و...) رو در آرشیو شخصی ام نگهداری می کنم... پیش تمام مدارکی که از قبل باقی مونده...از کاردستی های دوره آمادگی بگیر تا کارنامه های دبستان و راهنمایی و دبیرستان...

وقت کنم یه مطلب درباره کل مبلغی که در این مدت بابت کنکور رفت می نویسم...

Monday, June 2, 2008

پاشنه آشیل یا چشمان اسفندیار؟

درباره امتحان جامع چیزی ننویسم بهتر است... فقط همین اندازه بس که ، در عربی پیشرفت چشمگیری داشتم (البته بنابر محاسبات اولیه)...چندان هم نگران (به معنی مضطرب) آینده نیستم ولی نگران (به معنی نگریستن) آنم... به توصیه دوستان و مهم تر از همه حافظ شیرازی عمل می کنم و به الطاف خداوندی واثق می شوم... پس از این موضوع بگذریم...

همین طور که درس میخونم... منظورم چندبار خوندن یه درسه... بیشتر به نکات ریز و کوچیکش پی می برم... یا مسائل ظریفی که برام بی اهمیت بودن در این چندباره خوندن ، بیشترخودنمایی میکنن...

مثلاً یه جایی میخونم که اسفندیار شاهنامه با آشیل در افسانه های یونانی قابل مقایسه است... ولی من میگم ظرافتی که در خلق اسفندیار به کار رفته، اصلاً قابل قیاس با آشیل نیست... البته من چگونگی رویین تن شدن آشیل رو نمیدونم ولی با همین اطلاعات میدونم که ظرافتی که در آسیب پذیری اسفندیار گذاشته شده ؛ به هیچ وجه نمی تونیم در آشیل سراغ بگیریم...

اسفندیار هنگامی که توسط زرتشت در آب شست و شو داده می شد، چشم هاش رو می بنده و همین باعث میشه از اون ناحیه آسیب پذیر بشه ... یا مثلاً زیگفرید در افسانه های آلمانی [؟] وقتی میخواسته در خون اژدها خودشو بشوره ، به دلیلی زخمی که در ناحیه پشت داشته ، اون قسمت آسيب ناپذير نشده و به دلیل حماقت خودش در برملا کردن این راز ، اندکی بعد توسط اطرافیانش کشته میشه...

اسفندیار ایرانی اصلاً چیز دیگری است و این نکته سنجی روایت گر باعث شده امروز بگویم(بگوييم) که این رویین تن با دیگر رویین تن های جهان تفاوت اساسی دارد...

این نکته کوچک به ظاهر بی ارزش که شاید همه در نگاه اول اون رو بفهمند ، لذت بسیار بزرگی برای من داشته و هنوزم از یادآوری اش نیرو میگیرم و خوشحال میشم...

Thursday, May 29, 2008

یا رب مبادا کام رقیبان

فردا امتحان جامع سوم سنجش را خواهم داد... آخرین امتحان رسمی پیش از کنکور... برنامه مخصوصی برای بیست و چند روز باقیمانده دارم که اگر توان و عمری باشد انجامش می دهم... در دو امتحان قبلی به دلایلی نتوانستم موفق شوم... در واقع نتیجه ای که انتظارش را داشتم نشد... برخی می گویند این امتحان(یعنی امتحان جامع سوم) نود و نه درصد همان رتبه کنکور سراسری شماست!! البته این جــــمله را قبول دارم ولی فـــکر می کنم که تغییر دادن رتبه ای که کسب می شود چندان سخت نباشد... مثلاً من به خاطر درس عربی با رقبای خودم در شهر، بیش از 600 رتبه کشوری اختلاف داریم... که در طول این بیست روز جبرانش چندان سخت نیست... شکاف ها و درزها را رفته رفته می پوشانند... مطمئناً به دلیل کم کاری و کمتر بها دادن من به عربی بوده که حالا خودم را از دیگران جامانده تصور می کنم... معتقدم اصلاً دیر نیست و وقت همچنان باقی است...

به هر شکلی که نگاه کنیم ؛ امتحان فردا و نتیجه اش می تواند روحیه افراد موفق را بالا ببرد... اما اگر به هر دلیلی نتیجه مورد نظر را نگرفتیم... هنوز هیچ چیز تمام نشده است...

---سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی/ خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی---

Monday, May 26, 2008

درميان ديوارها يا چيزي شبيه آن


نیرویی نمانده...فراموش کرده ام که امید را چگونه به وجود می آورند... آموزگاری می خواهم تا دوباره مشق امیدم دهد... شاید مشق امید، امیدوارم کند... امید آدم ها را دیوانه می کند و فقط دیوانه ها می توانند به راحتی مشکلات را پشت سر بگذرانند...

***

---شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش / که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش ---

گفتم از دو سالگی «چیزی شبیه آن» تا پایان اردیبهشت چیزی ننویسم... بی توجه باشم نسبت به این یک سال که گذشت... وبلاگ سینمایی من که با کلمات گاه و بی گاهم به زندگی اش ادامه می داد ، ماه هاست که مرده... نوشتن دوباره نوشته ها در آنجا تبدیل شده به یک رؤیای محال... کابوس هفته اول تیر ماه که سرنوشت سال ها و ماه های بعدی در گرو آن است ؛ بدجوری آرزوهای ما را ناکام گذاشته...

***

آخرین حلقه اتصال من با آموزش و پرورش امروز، به طور رسمی گسست...مدرسه تمام شد... امتحان مدرسه ای تمام شد...

رفتم در کلاسی که امسال اوقات خسته کننده و گاه خنده داری را آنجا سپری کرده بودم... از آستانه در به نیمکت مان نگاهی انداختم و نفس عمیقی کشیدم... حیاط مدرسه را چون دوست ندارم ، وداعی هم با او نکردم... چون بی پناه، در روزهای بارانی، تنهایمان می گذاشت تا حسابی از باد و باران گزند بیابیم...


***

نخل طلای کن هم که اعلام شد... فیلم «کلاس»(نام انگلیسی) یا «در میان دیوارها» (نام فرانسوی) ساخته لوران کانته( که عکس متعلق به اوست) جایزه را برد... جایی خواندم که داستان درباره دانش آموزان یک کلاس ، در یکی از مدرسه های خشن پاریس است که با رفتارها و حرکات معلم ادبيات شان غافلگیر می شوند...بايد جالب باشد...(چقدر شبيه انجمن شاعران مرده است؛ مگه نه؟)



Monday, May 19, 2008

ناخوانده مهمان صبح


نمی دونم متوجه شدید یا نه؟ ساعتی که این نوشته رو می نویسم با همه ساعت ها فرق داره... معمولاً من، بعدازظهر به بعد، دست به کیبورد میشم... اما امروز صبح حدود ساعت 4 صبح یه مهمون ناخوانده داشتم که خدا رو شکر که خدای بزرگ به ایشان اجازه دخول به پیراهن من را نداد وگرنه تا ابد با فشار و ضربه روحی این اتفاق درگیر و دار بودم... بله، سوسک چندش آوری به درازای انگشت وسط دست راست بنده و با پهنای یک کارت متوسط(نه بزرگ نه کوچیک) از کنار من گذشت... این شد که از خواب پریدم (از امدادهای غیبی بود، لا ریب فیه !)

امروز امتحان تاریخ دارم... اگرچه از رویدادهای تاریخی در این کتاب خبری نیست ولی این امتحان خودش یک رویداد تاریخیه(میگم چرا)...فقط ارتباط تاریخ با دیگر دانش ها و منابع استخراج اطلاعات توضیح داده شده... به طور کلی تاریخ شناسی...

( اینجا، دارم میگم چرا) حالا جالب تر اینکه پدر بهترین دوستم معلم مون هست... حالا چه نمره ای پسرش(!) برای ما در نظر میگیره خدا میدونه... نمره این درس خیلی حیثیتی شده...

پی نوشت:

1. من بعد از یک دوره رکود دوباره سرحال اومدم...دنبال بهانه برای نوشتن هستم... بنابراین از کوچکترین حرفی که بزنید علیه خودتون استفاده میکنم... (حتی شما دوست عزیز! چنان از کاه شما کوه می سازیم، کیف کنی !)

2. این عکس( که البته دستکاری شده..._ عکس اصل موجود و منبع محفوظ_) هیچ ربطی به مطلب نداره... همینطوری گذاشتم کیف کنم، کیف کنیم...




Sunday, May 18, 2008

عقل می گوید : احساس هم درست گفته بود

اول از همه بسیار خوشحالم که مخاطبان بلافاصله به نوشته ی من عکس العمل نشون میدن. ولی در بخش نظرات پست قبلی جمله ای بود که اون رو نه در شأن خودم و نه در شأن گوینده می دونم. از یک طرف باید بگم که معمولاً هیچ اصراری ندارم که حتماً جواب افراد رو بدم و دیگر اینکه عادت ندارم پست ها رو دنباله دار کنم ولی چه کنم که حیرت و شگفتی من از اون جملات باعث شد به سمت نوشتن جواب برم، جوابی مؤدبانه با بهره گیری از زبانی ادیبانه...

اول یه نکته ای رو درباره پست قبلی روشن کنم. قصد من این نبود که شادی قهرمانی پرسپولیس رو برای خوانندگان ( احتمالاً پرسپولیسی ) تلخ کنم... من در نوشته ی قبلی ، حس و حال شخصی ام رو درباره بازی انعکاس دادم... در اینکه با بازیکنان سپاهان همدردی کردم؛ دیدگاه من کاملاً انسانی بود... سپاهان در نهایت مظلومیت تلاش می کرد... نود هزار نفر علیه شون و میلیون ها نفر پای تلویزیون ها با تمام حس خواهان برد پرسپولیس بودند (این ها همان نیرویی بودند که می خواستند پرسپولیس قهرمان شود)... افسوس خوردم که چرا مقاومت شون در برابر این همه نیروی مخالف نتیجه نداد...

من نوشتم که به پرسپولیس علاقه ای ندارم ... آیا این دلیل میشه که طرفدار سپاهان باشم یا ضد پرسپولیس بخوام جمله سازی کنم؟ من از منظر بی طرفی کلمه نگاری کردم و هیچ تعصبی نسبت به هیچ کدام از تیم ها نداشته و ندارم...

اما چه می شنوم؟ تعصب(Prejudice) ... همانا ازشنيدن و ديدن تعصب است که آدمی دچار تأسف می شود... اگر هواداران پرسپولیس، با سپاهان همدردی نمی کنند این دلیل نمی شود که من همدردی نکنم...

اصلاً خوب تر که نگاه می کنم، می بینم [!] این چه بحثی است که دنباله اش را گرفتم... گذشت و به تاریخ پیوست... بهتر است به همان عادت قبلی خودم برگردم و هیچ پستی را دنباله دار نکنم...

پی نوشت هایی به بینایی و روشنایی چشمان مخاطبان :

1.ما به لطف کنکور مدت هاست که کور شده ایم. نفرین شما اثری در ما ندارد!

یا به قول ادبیات عالمانه : غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

یا به قول ادبیات عامیانه : آب که از سر گذشت، چه یک وجب ، چه صد وجب

2. عقل می گوید : احساس هم درست گفته بود.

Saturday, May 17, 2008

آنچه عقل مي گويد، آنچه احساس مي گويد


امان از این هفت دقیقه لعنتی که من را بین طرفداری یکی از این دو تیم معلق و سرگردان کرده بود. از یک طرف می گفتم سپاهان تا اینجا مقاومت کرده ، و هیچ مزدی بالاتر از قهرمانی نمی تواند ، این همه تلاش و خستگی را معنا کند. از طرف دیگر با وجود اینکه، علاقه ای به پرسپولیس ندارم ولی دوست هم نداشتم افشین قطبی ناکام فصل را تمام کند. مدام چهره اش می آمد توی ذهنم ، روز اولی که آمده بود ایران یا کلماتی که بعد از برد به کار می برد که گل سرسبدشان توصیف بازی با لغت «بین المللی» و احتمالاً گل محسن خلیلی با صفت «محشر» بودند. امروز همه شاهد بودند که نیرویی می خواست پرسپولیس قهرمان شود؛ که شد. خوشحالم... ؛ ولی حق سپاهان نبود که بدین شکل قهرمانی را از او بگیرند.(یا اینکه خودش از خودش بگیرد) در اینکه پرسپولیس شایسته قهرمانی بود هیچ شکی ندارم اما عقیده دارم هفت دقیقه زمان تلف شده بودار است (هر چند شاید واقعاً این قدر زمان تلف شده داشت)... اگر این یک بازی معمولی بود اینقدر زمان گرفته می شد؟... هرگز...

سپاهان تقریباً شایسته قهرمانی بود ولی قهرمانی سپاهان مساوی با ناراحتی 90 هزار نفر بود که بعد از باخت، قابل تصور نیست که چه عکس العملی از خودشان نشان می دادند.

مورد دوم شش امتیاز کسر شده است. این موقعیت را تصور کنید... سپاهان قهرمان می شد و بیست روز بعد دادگاه رأی به بازگرداندن شش امتیاز پرسپولیس می داد. چه کسی حاضر می شد زحمت جار و جنجال هایش را بر عهده بگیرد. پس چه بهتر که همین امروز پرسپولیس قهرمان شد.

اما چرا شایستگی سپاهان برای قهرمانی از پرسپولیس کمتر می دانم ... بیایید رو راست باشیم اگر سپاهان واقعاً قهرمانی می خواست هفت دقیقه یا ده دقیقه وقت تلف شده برایش چه فرقی می کرد...

خلاصــه، عقل می گوید؛ قهرمانی حق پرسپولیس بود؛ ولی، احساس می گوید؛ای کاش مساوی تمام می شد.



Tuesday, May 13, 2008

رقیبان بازآمدند

نه اینطور نمیشه... باید از ادعا کم کرد و بر عمل افزود... رقیبان بازآمدند و ما بازماندیم... برای بار دوم نتیجه دلخواه را نگرفتم(دلايل را مي دانم و فاصله با رقبا را هم سنجيده ام، زياد نيست که نشود به آنها رسيد! )... با وجود اینکه این دفعه خیلی بین المللی کار کرده بودم و قرار بود یه رتبه محشر بیارم ولی نشد... درسته زمان کمه ولی انگیزه زیاد شده... حرکت لاک پشتی تا اینجا نتیجه مناسب نداده اما حالا که آقا خرگوشه (دیگری نوعی؛ یعنی شخص نامشخصی که رتبه های خوب کسب کرده) مست و ملنگ ، سرشار از حس خوب پیروزیه باید ازش جلو زد...

جامع اول سنجش / جامع دوم سنجش

Monday, May 5, 2008

داستان سر راست


آخرین نوشته ام در اینجا به یازدهم فروردین برمی گرده. خیلی گذشته... بذار ببینم... یک ماه و... یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ... آره یک ماه و پنج روز از اون موقع میگذره... تو این مدت هر از گاهی وسوسه می شدم که انگشت بر صفحه کلید ببرم ولی نمی دونم چی شد که پشیمون شدم...اصلاً استرسی در کار نیست... فقط اوقات بی حوصلگی بیشتر از اوقات با حوصلگی شده... همین...

میشه حدس زد که این روزها بیشتر از هر وقت دیگه ای سر درس و مشق نشستم... اما امروز به خودم گفتم حتماً باید وبلاگ رو به روز کنم که نکند این اوضاع تکرار نشدنی (!!) از دست برود... حیف است برود و مکتوب نشود...

امتحان جامع اول سنجش را خوب ندادم... ولی امتحان دوم بدک نبود... ناکامی در امتحان اول طبیعی بود... بنابر برنامه ای که داشتم فقط دروس پایه را مرور کردم و در مورد سوالات پیش دانشگاهی بر آموخته های قبلی تکیه کردم... خلاصه بازخورد اولیه منفی بود... اما امیدوارم در ادامه اثرات مثبت اش را هم ببینیم...

جمعه پیش شبکه دوم ایران ؛ فیلم داستان استریت از دیوید لینچ را پخش کرد... بعد از مدت ها یک فیلم اسم و رسم دار دیدم...البته قبلاً یه نگاهی به فیلمنامه اش که در فیلم نگار چاپ شده بود ؛ انداخته بودم... همانطور که از اسم فیلم برمی آید (نام فیلم دارای ایهام است...هم می تواند منظور ساختار خطی ماجراها باشد... هم نام شخصیت اصلی) کاملاً سرراست و بی پیچش آنچنانی است... شنیده بودم که در کارنامه لینچ فیلم متفاوتی است ولی اندازه این تفاوت را نمی دانستم... فیلم بیشتر تقابل پیری و جوانی بود... با تصاویر چشم نواز و پر از نماد که یاری فیلم آمده بودند ... دوبله به دریافت زیبایی کار لطمه زده بود... باید در اولین فرصت نسخه اصلی فیلم را بگیرم... دیدن اش لذت بخش بود... پرگویی نداشت... پیچیدگی نداشت... در عین سادگی ، به یاد ماندنی بود... البته بعضی جاها ، (فکر کنم به خاطر لحن بد دوبلور) کمی تصنعی بود...

به هر حال همونطور که گفتم اوقات بی حوصلگی بیشتر از اوقات با حوصلگی شده... نمی دونم دیگه کی بتونم بنویسم... تا بعد

Sunday, March 30, 2008

يک هزار و سيصد وهشتاد وهفت

سلام و سال نو مبارک... بعد از یازده روز... امید دارم که همگی سال 87 رو خوب شروع کرده باشید... تا اینجا که نشانه های یک سال خوب رو داشته گرچه قربانی هاشو گرفته... از مجله های هفت و دنیای تصویر گرفته تا مرگ آنتونی مینگلا (سازنده فیلم بیمار انگلیسی) که همگی باورنکردنی بودند...

از اوضاع سینمایی من بشنوید که فقط مراسم اسکار، فیلم برادران کوئن و سوئینی تاد رو دیدم...

فعلاً هم در حال سر و کله زدن با کتاب های درسی هستم... کمتر از سه ماه دیگه از این زندان تحصیلی خلاص میشم...

تا بعد

Sunday, March 16, 2008

کُن کور های آزمایشی

قول داده بودم در پایان سال کارنامه آزمون های سنجش را منتشر کنم... تا دوست و دشمن... حسود و خیرخواه همه ببینند... انگیزه خاصی از این کار ندارم... و بیشتر جنبه حفظ این اسناد برایم مهم بوده... وگرنه این کادرها هیچ ارزشی ندارند و به تاریخ پیوسته اند... اصلاً دوست ندارم حکم گول زنک را پیدا کنند... و خدای نکرده با دستان خودم ، خودم را در دردسرهای اخلاقی بیندازم...

آزمون اول / آزمون دوم/ آزمون سوم/ آزمون چهارم/ آزمون پنجم

Wednesday, March 12, 2008

آفرينش دوست - سه

سومین و آخرین یادداشت را دوستی نوشته که حقیقتاً دوستی است که سرنوشت در برابر من نهاد... همانطور که در یادداشت اول اشاره کردم... سال دوم دبیرستان ، از دوست صمیمی خودم(هومن) جدا شدم... آن موقع اصلاً فکر نمی کردم که این هجران و دوری، به یافتن دوستی منجر شود که جای خالی هومن را پُر کند (البته با توجه به ابعاد فیزیکی و هیکل، نه تنها جای هومن را پر کرد بلکه جای اضافه هم اشغال کرد!!!) سال دوم دبیرستان، با همه مشخصات و معیارهایش در تاریخ تحصیلات من یگانه و جاودان است... هنوز هم معتقدم که بهترین سال دوران تحصیلم آنجا گذشت... با سعید در سال دوم آشنا شدم... یک روز ، موقع بازگشت به خانه، جلو آمد و آشنایی داد...(فرد واسطه کسی نبود جز پسرخاله او که دانش آموز پدرم بود) من بعد از آنکه معلوماتش را سنجیدم ، فهمیدم که این آدم بهترین رفیق سال تحصیلی پیش رو است...

تثبیت دوستی ما، در ایام انتخابات نمایشی شورای دانش آموزی مدرسه رقم خورد... از کلاس ما ، من و او کاندیدا شدیم... در دوران تبلیغات ، من برگه هایی مهیا کردم (در تصویر می بینید) و اسم خودم و او را نوشتم و به مدرسه بردم... حسابی غافلگیر شد و در تنگنای اخلاقی(رو در بایستی!!) قرار گرفت و با عمل مشابه ، مُهر تأییدی بر رابطه مان زد... بگذریم هر دو رأی آوردیم... او شد رئیس شورا و من معاون شورا... یادش به خیر [نویسنده دچار نوستالژی می شود و به فکر فرو می رود!]

سال سوم جدا شدیم (او بزرگوارانه ، هر از گاهی از ما خبر می گرفت) ... دوباره در پیش دانشگاهی با هم هستیم... سعید را به هومن معرفی کردم و ما [سه نفر] در حال حاضر ، اغلب ، وقت مان را باهـــم می گذرانیم...

به نام آفریدگار انسان

مصطفی جان به من گفتی که درباره ویژگی های تو یا بهتر بگویم ابعاد شخصیتی تو چند بندی بنویسم؛ من هم طبق معمول گذشته به گفته های تو احترام گذاشتم و این کار را انجام دادم.

نمی دانم مخاطب من تو هستی یا دوستان و یا... به هر حال از نظر من زندگی هر انسانی به دوره هایی تقسیم می شود.تو هم از این قاعده مستثنی نیستی. تو هم مثل من، مثل هومن، مراحلی از زندگی ات را پشت سر گذاشتی ؛ اما، تفاوت من با تو در این است که تو این مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشتی ولی من این مراحل را با آن چیزی که از خودم سراغ داشتم ؛ زیاد موفق نبودم، البته به چیزهایی رسیدم که شاید تو به آنها نرسیده باشی و بالعکس.

به نظر من چون تو این مراحل را موفق سپری کردی شخصیت عاقل تری نسبت به من داری. خیلی ها به من میگن که خودت را ضعیف نشان نده ؛ اما، من به واقع در پیشگاه تو سرم به زیر است و در برابر اراده راسخ و پاک تو چیزی نیستم.

مصطفی عزیز ! این مطالب من شبیه به نامه هایی است که به انسان بزرگی همانند تو ، آن هم از طرف دوستی که به واقع از اعماق وجود خود به تو علاقه دارد می باشد. من به بعضی از فاکتورهای شخصیتی تو غبطه می خورم. آرامش- اعتماد به نفس – مؤدب بودن – برخی از ویژگی هایی شخصیتی توست. اما در کنار این ویژگی ها نداشتن جسارت کافی و عدم روابط عمومی مناسب از بارزترین ویژگی های منفی توست.

دوست رند من ! من امیدوارم مطالبی کلیشه ای و توخالی برای تو ننوشته باشم. من تو را واقعی ترین دوست خود می دانم. برای همیشه موفق باشی و به اهداف زیبا و پاک خودت برسی.

مـــهر تو مرا به آسمان مـــــی خوانـــد/ حرف تو حدیث عشق را می مانـد

مست است ز بوسه های دستت باران/ دستـــــان تو راز ابر را مــــی داند

با زیباترین احساسات

سعید نبی پور

11/11/1386

Tuesday, March 11, 2008

آفرینش دوست - دو

نویسنده دومین نوشته ، دوستی است که نه من او را از نزدیک دیدم و نه او مرا از نزدیک دیده است... از روزی که نوشتن در پرده شیشه ای را شروع کردم؛ بین نویسندگان آنجا بیش از همه با دیوید( برگردان انگلیسی داوود ) ارتباط داشتم... بخشی از این ارتباط داشتن ها برمی گردد به همزمان بودن وب گردی هایمان و بخشی دیگر مربوط می شود به کنجکاوی و سماجت من... و اخلاق خوب او که حداقل از کلماتی که به کار می برد مشخص بود که نسبت به موضوع یا جملات من بی حوصله نیست...

بیش از هر کس دیگری نوشته های مرا خوانده و نظراتش را نوشته... همین وبلاگ هم تحت تأثیر او بوده که ساخته شده ... و با تشویق او بوده که با فراز و نشیب به روز رسانی می شود....

مهم نیست که یادداشت او درباره من درست است یا نه... همین که نوشت برایم بسیار ارزشمند ، هست و خواهد بود... احترامی که او درباره پیشنهادم از خود نشان داد ؛ احترام من نسبت به او را افزایش داد... و امیدوارم که رابطه ما از گذشته پررنگ تر شود و کلمات مان را بارها و بارها برای یکدیگر روانه کنیم....

با یک هفته تاخیر.تبریک.امیدوارم که امسال، سال خوبی واست باشه.و نتیجه ی آخر سال بهترین یادگاری باشه برات.به نظرم تو آدم جدی هستی و تقریبا سخت گیر.منظم.مثبت.با اعتقادات تقریبا مذهبی.یه آدم غیر جنجالی که سرش تو کار خودشه.پر رو نیست. مغرور ،نه به عنوان خود زیاد بینی ، بلکه؛ به این منظور که حاضر نیست نفس اش رو بشکنه یا برای پیشبرد کارهاش جلوی کسی خم و راست بشه.اهل رایزنی نیستی.به اعتقاداتت پایبندی و دوست نداری برای پیشرفت ات پا رو اعتقاداتت بذاری.سعی می کنی هر چیزی رو از راهش وارد بشی.راهی که فکر می کنی علمی و دقیقه.خیلی اهل ریسک و کار های یک دفعه ای نیستی...همین دیگه.این نظر من بود در مورد تو.موفق باشی