Wednesday, June 30, 2010

برای آغازی دوباره

در دورترین فواصــل هستی

نزدیکترین مخاطب من باش

تاحالا چند تا پُست رو با اشاره به ننوشتن هام شروع کردم،نمی دونم؟ اما این هم یکی دیگه است. حقیقتش اینه که اصلاًَ دوست نداشتم اینجا چیزی بنویسم، اوقاتی هم که دوست داشتم حوصله نداشتم،اوقاتی هم که حوصله داشتم چیزی برای نوشتن نداشتم اما حالا دوست دارم دوباره شروع کنم، حوصله هم دارم چیزی برای نوشتن هم... گیر میاد ، خدا بزرگه...

میخوام با لبخند شروع کنم ...توی دانشکده و خوابگاه زیاد لبخند می زدیم ... دریافتی هامون هم زیاد بود...اصلاً یه وقتایی حس میکردی ،یه جوّ الکی خوب و خوش اطرافت رو پر کرده...آدما بیخودی مهربونن و خوش رفتار... همین که اتفاق بدی می افتاد به خودت نهیب میزدی که نگفتم یه جای کار اشکال داشت...با یه بگو مگوی ساده.، اون چیزی که به نظرت مدت ها خودش رو زیر لبخند ها و مهربونی ها مخفی کرده بود، بیرون می اومد...روی ناخوشایند زندگی... بحران در رابطه ها... آدم های عصبانی و رفتارهای عصبی...بدرفتاری و اخم...

بیشتر سلام ها و احوال پرسی ها با لبخند قرین بود... نمی دونم هر کسی میخواست تصویر مهربونِ خوش خُلق خُودش رو خَلق کُنه و بسازه...جوّ دوستانه ایجاد کنه... دوستانه رفتار کنه... تا جایی که حتی وقتی حالشون خوب نبود، لبخند غمگین و غم آلود می زدن...همینطور که از آبشار غم و خستگی چهره شون پایین می اومدی... یه دفعه... می رسیدی به یه انحنای غریب... انحنای غریب لبخند... که اصلاً با غمگینی چشم ها و سطح پایین شادابی شون همخونی نداشت...لبخند، این منفی قوس دار، تنها نکته مثبت تصویرشون بود...

چه مردم نازنینی!... نمی دونم از اینکه برخلاف احساسات واقعی شون رفتار می کردن احساس گناه یا چیزی شبیه اون داشتن یا نه؟... چیزی که به نظرم میرسه اینه که حقیقتاً قصدشون «دوستانه رفتار کردن» بوده... اگرچه رفتارشون، روح و طراوت حقیقیش رو نداشت...

نمیخوام بگم همگی توی این فکر بودن که انسانی رفتار کنن ...شاید هم کسایی بودن که احساس ضعف و زبونی میکردن، اگه کسی به غم و خستگی و ناراحتی شون پی می برد...

اما هر کسی لبخند میزد (چه مطابق احساساتش و چه برخلاف اونها) ناخواسته گرما، خوشایندی، حس اعتماد ودوستی رو با یه کیفیتی منتقل می کرد...و بین این ها تبسّمی زیباتر بود که چشم ها رو هم درگیر کنه...و لبخند زیباتر، با چشم های پر از شوق، پر از نور، پر از برق و درخشندگی همراهی می شد...اونجا، توی دانشکده و خوابگاه، لبخند نقطه شروعی بود برای یک دیدار ، برای یک آغاز ، برای آغازی دوباره...

و اینجا هم، یک نیم دایره کوچک بر روی دایره بزرگ صورتم تقدیم به شما