Monday, August 31, 2009

یک چند ضلعی نامنتظم

چندین هفته قبل ،به همراه تعدادی از دوستان به دیدار شخصی رفته بودم که موقعیت عجیبی داشت...و از آنجایی که عجایب را باید تعریف کرد... سعی می کنم گوشه ای از آن را بازگو کنم....

کسی که به دیدارش رفته بودیم... اسمش سعید.ص بود... مرد جا افتاده میانسالی که اغلب در تنهایی روزگار می گذرانَد... حالت زندگی اش مشابه روشنفکران است...ولی به این خاطر که هنوز او را به خوبی نمی شناسم نمی توانم اظهارنظری درباره روشنفکر بودنش داشته باشم... اصلاً فکر نمی کنم مهم باشد که او روشنفکر است یا نه؟... موضوع مهم ، این است که او شخصیتی «خودشکوفا»ست... خب ، این یعنی چه؟... برای کسانی که فیلم «ویل هانتینگ خوب»[یا نابغه؟] را دیده باشند منظورم روشن است اما برای آنهایی آن فیلم را ندیده اند؛ سعی می کنم رفته رفته با تعریف جریان رفتنم به خانه آقای ص، منظورم را روشن تر بیان کنم...

«خانه» آقای ص پُر بود از «کتاب»... بهتر بگویم «کتابخانه» آقای ص شبیه «خانه» بود...تا اینجا چیز مهمی رخ نداده... اما اگر بگویم که گفته شده که ایشان این کتاب ها را خوانده اند چه؟... حالا قضیه فرق می کند... کسی که کتابخانه داشته باشد ، چیز مهمی ندارد ؛ اما، کسی که کتاب های کتابخانه اش را خوانده باشد ، شاید [و نه قطعاً] چیز مهمی دارد... .

چرخی می زدم در خانه [یا کتابخانه؟] ایشان... یک میز که رویش ورق های نوشته شده بسیار...بریده جراید متنوع... و یک قرآن گشوده، در قطع بزرگ ، وجود داشت... البته از قبل می دانستم که ایشان اگر «الف ، لام ، میم » می خوانند نه اسرار الهی بلکه «انگلس، لنین، مارکس» تفسیر می کنند... روشنفکر[؟] مارکسیست...زندانی سیاسی سابق در سال های نه چندان دور...کسی که در بند زندان بوده و تجربه هولناک اعدام های ساختگی را از سر گذرانده... اما امروز شعر می سراید... به سبک مرادش، احمد شاملو... عکسی داشت در کنار شاملو...می شود گفت که عکس مورد علاقه اش همین است... چهره ی شاعری اش را در ساعاتی که در حضورش بودیم نشان مان داد...شعرش خوب بود یا بد؟ نمی دانم... البته من اگرچه هوش ادبی ندارم اما گوش ادبی ام حوصله کافی دارد...

درست یادم نیست ، نقل به مضمون می کنم، یکی در وبلاگش نوشته بود: آدمی در دنیای جدید دیگر نمی تواند تنها در یک علم دست و پا بزند...دیگر نمی شود تک بُعدی زندگی کرد... باید حداقل درباره چند چیز صاحب معلومات گسترده ای بود... به عبارت آن دوست وبلاگ نویس، «باید یک چند ضلعی نامنتظم بود»...و گستره ای از علوم مختلف را پوشش داد... این آقای ص هم ، در برآیند دیدار اول ،برای من حُکم همان چندضلعی نامنتظم را دارد... البته رنج های سبک زندگی او چندان دور از خیال نیست، تنهایی، که البته به مرور تبدیل به عادت می شود؛ ذهنی شدن زندگی، که از پس خواندن و همچنان خواندن ، نوشتن و همچنان نوشتن حاصل می شود... یعنی ایده آل ها را می شناسی و از واقعی ها دور می شوی... و همین که واقعیت ها را می شناسی ، بابت فاصله ای که از ایده آل ها دارند، سرخورده و ناامید می شوی...شاید سعید.ص، از وضعیت جامعه اش و دور کُند تغییرات ، پریشان باشد... اما برای افرادی که به دیدارش می روند، مهمان نواز و در رابطه با کتابخانه اش، سخاوتمند است... حوزه الهام گیری اش به وسعت کتاب هاست اما حوزه الهام بخشی اش محدود است به دیدارهای امروز یا هفته آینده... .

او سیگار می کشد...زیاد هم می کشد... طعم دهانش تلخ است... و این تلخی را با شکلات های شیرین مهمان هایش از بین می برد... اما بعید می دانم درمانی برای طعم تلخ زمانه و تلخی اندیشه هایش یافته باشد...

Sunday, August 30, 2009

کیفیتی از بی خبری در عصر خبر

اخبار 20:30 که تمام می شود... می روم سراغ اخبار بی بی سی... برخی مخالفان رسانه های برون مرزی می گویند اگر این ها را ببینید و گوش کنید ممکن است فریب بخورید... یادم هست وقتی با یکی از خویشاوندانم بحث می کردم ، ناگهان رو به من کرد و گفت : تو را شست و شوی مغزی داده اند...از بس نشسته ای و برنامه های رسانه های بیگانه را تماشا کرده ای...آنقدر که نوشته ها و مقالات سایت های «ضد ایرانی» را خوانده ای که مغزت پُر شده...فریب شان را نخور [خوب نیست!]...

بحث را رها کردم... گفتم: حق با توست... این ها را ول کن...بزن شبکه دو...20:30 را گوش کنیم...

این ماجرا ختم شد...با خود گفتم نکند راست می گوید...نکند واقعاً شست و شوی مغزی ام داده اند؟... از اینجا شروع کردم که اصلاً «شست و شوی» مغزی یعنی چه؟...با افکارم توافق کردم که منظور آن است که اطلاعات و اندیشه های خاصی را در گوش ات بخوانند تا بالأخره در ذهن ات ته نشین شود...جوری در اعماق ذهن ات نشست کند که دیگر نشود آن را به این آسانی از عمق ذهن بالا کشید...در طی این فرآیند دو ویژگی برجسته وجود دارد، یکی: نبود امکان مقایسه است... یعنی با فکر دوم یا متضادی رو به رو نمی شوی...و علاوه براین، اوضاع جوری است که به تو می قبولانند که «درستِ مطلق» همینی است که می بینی...ویژگی دومی: منفعل بودن خود فرد در کل این فرآیند... یعنی ، این اندیشه ها را خودِ فرد، بررسی نمی کند و صرفاً در یک حالت توأم با اجبار آن را می پذیرد... .

با خود گفتم که ویژگی اول که در من نیست...این را نه من بلکه واقعیت موجود می گوید... ویژگی دوم هم آنی نیست که خود را با آن بشناسم...و بعید می دانم که دیگران هم این ویژگی را داشته باشند... این بحث را رها کردم و رسیدم به «خطر بدتر» ی... و آن اینکه در معرض چند صدای مختلف باشی و شروع کنی به تأیید صدای مورد نظرت و نفی صداهای دیگر...یعنی دقیقاً همان عمل برچسب زدن و «تخفیف گوینده»... این بدان معناست که میدان اخبار را برای صدایی که خوشایند توست مهیا کنی...با وجود چندصدایی، یک صدا را در اندیشه خود راه می دهی... .

با خود گفتم بی بی سی فارسی چه دارد که 20:30 فارسی ندارد؟... بی بی سی فارسی رسانه بریتانیاست و 20:30 از رسانه دولتــی ایران پخش می شود....به 20:30 هـمه دسترســـی دارند ، برای بی بی سی فارسی باید پول خرج کرد... 20:30 اجبار[آنتن ی] ایرانی است... بی بی سی فارسی اختیار [ماهواره ای] ایرانی است... با وجود بی بی سی ، 20:30 دیگر تنها نیست، امکان مقایسه مهیاست... به تجربه برایم ثابت شده اخباری که 20:30 نمی گوید و قبلاً در اینترنت پیدایشان می کردم ، امروز به لطف بی بی سی فارسی می شنوم...

با خود می گویم رسانه بی طرف نداریم... خبرنگار بی طرف و راستگو در روی کره زمین، حتماً یک مریخی است!...ولی از طرفی، چون دانشمندان هنوز به وجود حیات در مریخ پی نبرده اند و از طرف دیگر، به رسانه های دولتی و رسانه هایی که بر ضد آن دولت عمل می کنند نمی شود به تنهایی تکیه داشت...برای حل مشکل جانبداری، باید مخاطب چندین منبع خبری بود... ولی این به تنهایی کافی نیست...باید مانند یک مریخی رفتار کرد... وگرنه به «خطر بدتر» دچار می شویم...

در جریان حوادث پس از انتخابات، آنچه 20:30 نشان نمی داد ؛ در بی بی سی پخش شد...آنچه 20:30 نشان نمی داد، بی بی سی برای جذب مخاطب بیشتر پخش کرد... و امروز موج جدیدی از دسترسی به رسانه های اختیاری به وجود آمده...این را می شود در میان خویشاوندان و آشنایان و همسایگان به خوبی دید... با خود گفتم آن شب، در منزل خویشاوند محترم مان، 20:30 را دیدم... ولی او بســـان شب های پیشتر بی بی سی فارسی را ندید و احتمالاً در شب های پیش رو هم نمی بیند... از خودم پرسیدم چه کسی مغز را شست و شو می دهد؟...آیا شست و شوی مغزی واقعاً امری اجباری است؟... بالأخره مغز چه کسی شست و شو داده شده؟... در میان سؤالاتم، یکی را «سؤال تر»[مقصود همان باارزش تر] دیدم...و آن، این که «در عصر اطلاع از اخبار، چگونه عده ای، کیفیتی از بی خبری را تجربه می کنند ؟ »... مطمئناً دست خودشان است...آنها می دانند چه رخ داده است اما در مورد جزئیات، بستگی به منبع خبرگیری شان دارد... بستگی دارد که 20:30 ببینند یا بی بی سی...گاهی منابع خبرگیری مان می توانند عینک جدیدی درباره دنیا و حوادث اش در اختیار چشم های ضعیف مان قرار دهند... .

به هر شکل این ها بیشتر باید دغدغه کسانی باشد که تحلیل گر سیاسی هستند... به قول احمد زید آبادی در یکی از ضمیمه های روزنامه اعتماد ملی، خبر ها، فکت ها و مواد خام یک تحلیل سیاسی اند... و یک تحلیل دقیق سیاسی بستگی زیادی به منابع دریافت خبر دارد...و اینکه چقدر مؤثق و صادق باشند... .

برای امثال من که فقط می خواهیم درک درستی از جریانات سیاسی روز داشته باشیم ، 20:30 یا بی بی سی به تنهایی کافی نیست... حتی در کنار هم، باز یک چیزهایی را ناگفته و دستکاری شده تحویل مان می دهند... چاره چیست باید با این ها سر کرد و منتظر ماند و دعا کرد تا بعد از کشف حیات در مریخ، هر چه زودتر خبرگزاری «مریخ» در زمین تأسیس شود... چون به این موجودات زمینی دو پا نمی شود اطمینان کرد... .

Saturday, August 29, 2009

افتان و خیزان

افتان و خیزان، خواندن درس ها را پیش می برم...تا هفته آینده، امتحانات عقب افتاده دانشگاه تهران شروع شده و می رویم تا ترم دوم رو ، که بیش از حدّ طبیعی طولانی شده به پایان برسونیم...نمی دونم اگه دانشگاه ها باز بشن ؛ چه اوضاعی پیش میاد... اونم در این وضع نابسامان سیاسی مملکت... اما همونطور که گفتم توی ذهنم ، فکرایی در مورد بسته شدن دانشگاه ها یا حداقل دانشگاه تهران برای یه ترم، پرسه می زنه... اگر چه این تعطیلی احتمالی اصلاً خوشایند به نظر نمیاد؛ اما ، اگه هم رخ داد چندان بد نیست... تابستون رو به خاطر درس ها ، در نوعی اضطراب سپری کردم... تعطیلات بی کیفیتی بود... تعطیلی دانشگاه ها و تمدید تعطیلات ما برای چهار ماه دیگه... شاید هم بیشتر...چرا که نه؟... چیز بدی نیست که... فرصت خوندن کتاب های غیردرسی و غیراجباری رو پیدا می کنیم ...مثل یه فرصت مطالعاتی چهارماهه...به هر حال، هر اتفاقی که بیفته، برنامه متناسب با خودش رو هم میاره...

فیلم هایی رو که توی تابستون دیدم ؛ مروری کردم: هیروشیما عشق من، بینوایان(بیل آگوست/1998)، ایندیانا جونز و پادشاهی جمجمه کریستال[؟]، بل دوژور ، در بروژ ، تعطیلات آقای بین، همچون در یک آینه، هری پاتر و شاهزاده دو رگه، لومیر و همراهان، ویکی کریستینا بارسلونا،فداکاری(Dedication)، لبه بهشت،کتاب سیاه(پل ورهوفن)، دل شکسته(ایرانی)، محیا(ایرانی)، چارچنگولی(!! ایرانی)، درباره الی(ایرانی) و ...

راجع به بعضی ها میخوام خیلی کوتاه یه چیزایی بنویسم. اول از همه، درباره دل شکسته و چارچنگولی: ایده ساده و سر راست درباره ماهیت دوگانه[؟] جامعه خودمون...مذهبی ها و غیرمذهبی ها در رابطه با هم... چارچنگولی که خیلی نمادین، داستان دو تا برادر بهم چسبیده است که یکی شون تیپ مذهبی داره و دیگری تیپ غیرمذهبی و اینها مجبورن همدیگه رو تحمل کنن... کلاً لودگی و تمسخره... تا آخر ندیدمش ، فقط تا جایی که از خنده روده بُر شدم...(صحنه مربوط به آب/روغن قاطی کردن جواد رضویان و غسل ِ نزدیک سحر در حوض حیاط ...)

اما دل شکسته ،داستان یه پسر دانشجوی بسیجی و یه دختر دانشجوی غیرمذهبی[و به قول باباش: لامذهب و نه لا قید... ] که قراره روی یه پروژه دانشگاهی با هم کار کنن، کم کم دختره به پسره و پسره به دختره علاقه مند میشه و میخوان آسان ازدواج کنن که می افتد مشکل ها... این یکی پرداخت بهتری داشت، و نگاه جدی تری ... ولی تا جایی به نظرم خوبه که «تز» و «آنتی تز» رو نشونمون میده... موقع «سنتز» قضیه ، فیلم کاملاً مأیوس کننده است... چون تحول شخصیت غیرمذهبی رو ، غیرمنطقی/غیرطبیعی/غیرعادی/ و غیر ملموس نشون میده و از بیننده هم میخواد که این تحول رو با یه «یا حسین» بپذیره... ایراد دیگه این که روابط آدم ها(خصوصاً دختر و پسرا با همدیگه) به دور از واقعیت...اغراق شده و در حالت مطلق تصویر شدن... این فیلم رو دوست دارم،اگرچه متوسط رو پایین درجه گذاری اش می کنم...

بل دوژور... ساخته لوئیس بونوئل... همدلی تأثیرگذار فیلم با روسپیان، اولین چیزیه که از فیلم به یاد میارم... جالب اینجاست که فیلم قضاوت ارزشی ای روشنی درباره عمل «روسپی گری» ارائه نمیده... همین نکته، رمز درخشان بودن فیلمه.... میل به خود ویرانگری در طول فیلم ، آرام آرام و سینه خیز نمود پیدا میکنه... یه نکته دیگه راجع به فیلم ، مربوط میشه به صحنه اول و آخرش... کاراکتر کاترین دونوو، در ابتدای فیلم، موقعی که همه چیز مرتب و رو به راهه ، کابوس میبینه و ذهنش پُر است از تشویش و نگرانی؛ اما، در آخر فیلم، وقتی همه چیز خراب شده،در ذهنش رؤیاهای زیبا و وضعیت خوشایند تجسم میکنه... اصلاً شایدم به قول منتقدین کل فیلم خیالپردازی او بوده...

تعطیلات مستر بین، دل انگیز و آرامش بخش بود... لبخند زدن با مردی که کودک درونش زمامدار زندگیشه ، اصلاً مشکل نیست...این فیلم رو چندین بار تماشا کردم...

بینوایان ِ بیل آگوست از یاد آدم میبره که بینوایان ِ ویکتور هوگو اصلاً چه جوری بوده...خیلی خوب داستان رو بازنویسی کرده... بازی لیام نیسُن و جفری راش هم در خور ستایشه... ولی... ولی صحنه پایانی فیلم به دیدگاه من یک پرداخت درخشان سینمائیه... صحنه ای که «بازرس ژاو ِر» دستبند از دست ژان والژان باز میکنه و به دست خودش میبنده... و بعد ، پشت به رودخانه، خودش را در آب میندازه... .

بگذریم از سینما...اگه قرار باشه همینطور بنویسم ، فرصت خوردن سحری رو از دست میدم... و گذشته از اون، منابع امتحانی نخونده باقی می مونن...بعد من می مونم و آشوب های ذهنی... .

Friday, August 28, 2009

حکایت «پسرفتی» که پیشروی دارد

چند روزی است که فکر «انقلاب فرهنگی دوم» دست از سرم برنمی دارد...اگرچه زمزمه های این چنینی در سال 86 هم مطرح بود اما این بار، بعد از انتخابات و حوادث پس از آن ، طراحان ممکن است به فکر اجرای طرح شان بیفتند...البته از لحاظ تغییر محتوایی دروس که کاری از پیش نمی برند... به قول صادق زیباکلام، انقلاب فرهنگی اول هم نه برای بازسازی و بهبود نظام آموزشی که سرپوشی برای حذف سیاسی اساتید دگراندیش و غیرهمفکر با حکومت انجام گرفت...اما واقعاً چه می کنند؟... مگر می شود فکرها را نابود کرد؟...در عصر ارتباطات ، قصد قطع ارتباط دارند؟...واقعاً فکر می کنند با گرفتن کرسی تدریس، تعداد مخاطب افراد کم می شود؟... تا ببینیم چه شود... .

در دادگاه چند روز پیش ، سخنان عجیبی زده شد... از زیرسؤال بردن ماکس وبر گرفته تا یورگن هابرماس... بخشی از دانش جامعه شناسی را زیرسؤال بردند...هر چه باشد جامعه شناسی علم «تغییر» است... یکی از کارکردهای جامعه شناسی این است که پیش بینی کند اگر وضع موجود ادامه یابد ؛ چه رخ می دهد... جالب اینجاست که غالب پیش بینی های این سنخی در جامعه شناسی درست از کار درنمی آیند...چون موضوع پیش بینی انسان و عملکرد انسان هاست...آدم ها با شناخت عواقب و پیامد ها ، عملکرد خود را تغییر می دهند... اگر زمامداران امور هوشیار باشند با تغییر سیاست ها اجازه نمی دهند ، وضع نامطلوب به وقوع بپیوندد... جامعه شناسی نقش آگاه کنندگی خود را این چنین ایفا می کند... علم هشدار هاست و تغییرها...

دیشب سخنرانی «تشیع علوی ، تشیع صفوی» از شریعتی را گوش می دادم...سخنش به نوعی سخن امروز ماست... تبدیل شدن جنبش ها و نهضت ها به نظام ها و نهادها... و چرخه بی پایان تاریخ بر همین مدار... .

جامعه ما ، با وجود تمدن چندهزار ساله ، هنوز نخبگانش نگران آنند که با آمدن این یا آن فرد در قوه اجرایی کشور، روزنامه ها بسته می شوند، فیلم ها توقیف می شوند، کارگزاران حکومتی تغییر می کنند و صدها نگرانی دیگر...و اوضاع ما ، حکایت همان پسرفتی است که همچنان پیشرفت دارد...حکایت ایران، حکایت کشوری است رئیس جمهورش را طبقه انبوه محروم با تمام معیارهای مورد نظرشان انتخاب می کنند؛ و نخبگان اش حاضر نیستند با رئیس جمهور کار کنند... .

قصد دارم تا جای ممکن دیگر درباره سیاست، مصداقی صحبت نکنم... نه اینجا و نه در هیچ محفل دیگری...و رسماً از «مشارکت» استعفا می دهم... .

Saturday, August 22, 2009

حال خوش؟

فقط می خواهم چیزکی بنویسم... نه سوژه ای دارم... نه حال خوشی... نه دیگر نشاط ِ یادآوری و بازگویی... یکی می گوید روزهای بهار 88 را به خاطر بسپار، دیگری با خنده ، بهار 88 را از خاطرت بردار ! این روزها مدام از معنا، پُر و خالی می شوم... عجب این زندگی، زجرآور شده...ولی خوبی دنیای جدید این است که تا دلت بخواهد ابزار و امکانات برای فراموش کردن اوضاع، برای فراموش کردن «خود» آماده دارد... موسیقی گوش می دهی... فیلم می بینی... می خوابی... صبح تا شب کارت همین است... با این ها می شود اصلاً فکر نکرد... فکر نکرد که چه ها از سر گذراندی... چه چیزها در پیش داری...با این روش ها می شود، ناامیدی ها ، تلخی ها، ملال ها و خستگی ها را موقتاً بلعید... منفعل ِ منفعل بود... بی خیال ِ بی خیال بود...

راستش هر چه بیشتر پست های این وبلاگ را مرور می کنم... می بینم به مرور فاصله زمانی بین پست ها بیشتر شده... اتفاق ها زیاد است[؟]،اما، نوشتن اتفاق ها، خود به اتفاق بدل شده... بیشتر پست ها، شکایت است و شِکوه ... نویسنده، روز به روز خسته و خسته تر شده[!]... ناامیدی و بی محتوایی غلبه داشته... اشکال از کجاست،نمی دونم... اما قطعاً زندگی مشکلی ندارد...

راجع به انتخابات بنویسم؟... شاید وقتی دیگر... فعلاً باید از چیزهای خوب و لذت بخش نوشت... با خودم میگم این همه تلخی کافی نیست؟... بدبینی تا عمق رؤیاها و تخیلاتم هم نفوذ کرده... در ایستگاه انتخابات نباید متوقف شد...

به فکرم رسید دیگه اینجا ننویسم... وبلاگ رو حذف کنم!... اما به ندرت نوشتن بهتر از اینه که اصلاً ننویسی... فقط می خواستم چیزکی بنویسم... نه سوژه ای داشتم... نه حال خوشی... .

Sunday, March 22, 2009

پیک نوروزی

سلام

سال جدید مبارک ... امیدوارم که 1388 ، سالِ به مراتب بهتری نسبت به 1387 باشه. سال هشتاد و هفت برای من واقعیت های خوبی نداشت؛ ولی ، حقایق بی نظیری به همراه آورد. چهار ماه اول 87، در اضطراب کنکور گذشت و هشت ماه بعدی هم در رنج بیماری... رنجی که ظاهراً در 25 اسفندماه امسال دیگر تمام شد... اما نه توسط دارویی که یک پزشک شهرنشین تجویز کرده باشد... بلکه بدرقه بیماری ام را یک پیرزن روستایی برعهده داشت (تصور هر گونه اقدام خرافی از قبیل دعا و ورد خواندن را از سرتان بیرون کنید، در سلسله پست های «بحران های 87» به این قضیه می پردازم... ) این بیماری هشت ماهه را می شود به حساب بازی های خدا با آدمی گذاشت... بازی ای که مرا به هزار فکر جدید، دیدن صدها آدم جدید، گرفتن ده ها نکته جدید در زندگی مجبور کرد... .

***

نزدیک تحویل سال، حدود بیست دقیقه مونده به تحویل سال... رفتم توی حیاط ساحلی خونه مادربزرگم (از خونه مادربزرگم تا دریا فقط بیست دقیقه ، پیاده، راه است و به همین خاطر کف همه خونه های منطقه رو شن و ماسه دریایی پوشونده...) راستش سال های قبل، همش غرق شرایط شوخ و شنگ نزدیک تحویل سال بودم... اطرافیانی که دغدغه چیدن سفره هفت سین رو داشتن... دغدغه لباس پوشیدن... شونه کردن موها و... ولی امسال رفتم یه گوشه حیاط... تنها قدم زدم ، با خودم فکر می کردم و با خدا نجوا می کردم... بلافاصله بعد از تحویل سال برگشتم همونجا و در یه فرآیندی شبیه قبلی، تقلا کردم موقعیت ایده آلی رو رقم بزنم... راستش همش فکرم پیش شاهکار آنجلوپولوس «گام معلق لک لک» بود... آدمی که در موقعیت مرز جغرافیایی یا زمانی قرار داره... و یه قدم یا یه لحظه میتونه اون رو به جایی دیگر یا زمانی دیگه ای ببره...به خدا گفتم :«من همون آدم بیست دقیقه پیشم که یه جور دیگه فکر می کنه!!!»... .

***

اولین عید به عنوان دانشجو چندان خوش نمی گذرد...به مانند دوران ابتدایی برای مان پیک نوروزی تعبیه کرده اند... چندین کتاب « چند صد صفحه» ای را باید بخوانیم و خلاصه اش را بنویسیم... امتحانات بعد از عید را هم که نگو... یکی پس از دیگری... .

***

آخرین فیلمی که در سال 87 دیدم... فیلم «بادبادک باز» ساخته مارک فورستر بود... فیلم خوبی که می شود درباره اش خیلی حرف زد... .

اولین فیلمی که در سال 88 دیدم... فیلم «استرالیا» ساخته باز لورمان بود... فیلم بدی که نمی شود درباره اش خیلی حرف زد... .

***

چرا همین جا نشستم و زل زدم به کیبورد... این فقط میتونه نشونه این باشه که دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه...بهتره برم به پیک نوروزی ام برسم، چون اگه الآن غافل بشم... مجبور میشم مثل قدیما، بازم بعد از عید، کلی سرش حرص بخورم... .

تا بعد

Monday, February 9, 2009

بحران های 87 - قسمت اول

روزهای اول دانشگاه برای هر دانشجوی تازه واردی پرهیجان است. اما من پر از رنج بیماری و رکود تجربه اش کردم. مگر نه اینکه این روزها باید خاطره انگیز باشند. آیا بیماری ها جزو خاطرات ما نیستند؟

***

صبح روز 27 شهریور 1387 ، روز ثبت نام ، به همراه پدرم به دانشکده رفتم. آن روز گرم تابستانی را با اضطرابی خاموش آغاز کردم. از ترس اینکه نکند حالم بهم بخورد ، صبحانه ی مفصلی را که خاله ام حاضر کرده بود، نخوردم.(می دانید که رمضان بود و ما مسافر بودیم بنابراین خانواده ما چاره جز طی کردن این روزها مثل روزهای عادی نداشتند.) گام های اولیه را که بر آسفالت خاکستری رنگ و خاک گرفته دانشکده علوم اجتماعی می گذاشتم ، با خود فکر می کردم که این رفت و آمدها را هیچ ماندگاری نخواهد بود. این قدم زدن ها به یکسال نمی کشد. بوی پایان را می شنیدم. حیاط بزرگ، البته نه خیلی بزرگ و کاشی های آجری رنگ که بعضی جاهایش کنده شده بود را زیر پا گذاشتیم و درون ساختمان رفتیم.

مثل مطب هایی که در رشت بهشان سر زده بودم، شماره و نوبت گرفتیم. منتظر شدیم. پدرم، با چند نفر از اطرافیان خوش و بشی کرد. گویی به درستی اضطراب مرا دریافته بود و می خواست با صمیمی تر کردن فضا ، فکر بیماری را از ذهنم دور کند.

اسم مرا خواندند ، پدرم به شانه ام زد و گفت:«موفق باشی». تا جلوی در بدرقه ام کرد. و من ماندم و میزهای پراکنده اطرافم و آدم هایی که براندازم می کنند. نمی دانم من منهای 9 کیلو از وزن طبیعی ام چه شکلی بودم؟! هر چه که بود ، بیماری ام آشکار بود. هفت خوان کوچک را گذراندم. فرم هایی که با وسواس تمام پرینت گرفته بودم را دوباره با قلم و خودکار پر کردم... از وحشت اولیه ام کاسته شد. فکر می کردم بیرون که بیایم، وقت رفتن مان است.

بیرون سالن ، پدرم با دیدن من چهره اش شاداب شد، تغییر کرد. از اوضاع داخل سؤال کرد و توضیح مختصری به او دادم. بعد پیشنهاد گشت و گذار در دانشکده را داد. قبول کردم. و قدمی در سالن ها و طبقات زدیم. مرا به کتابخانه برد و در همان روز اول عضو شدم.

برنامه نیمسال را که نشانش دادم ، تقریباً به سر در دانشکده رسیده بودیم. درباره چند استاد که می شناخت شان با من صحبت کرد. فکر کردم به خیابان که برسیم ، وقت رفتن مان است اما نوبت خوابگاه بود.

فاصله دانشکده تا کوی دانشگاه را قدم زدیم. فاصله اش زیاد نیست ولی برای من که توان جسمی لازم را نداشتم بسیار طولانی به نظر می رسید. در کوی ، به ما اطمینان دادند که جای نگرانی نیست و اگر انتخاب اینترنتی خوابگاه انجام شده ، همه چیز حل است.

البته بعداً مشخص شد که سیستم ، با وجود نمایش پیام«ثبت با موفقیت انجام شد»اسم مرا ثبت نکرده. و پدرم کلی دوندگی کرد تا توانست برگه ای بگیرد که ورود رسمی من به خوابگاه قدس را نشان می داد.

این چنین بود که اختلال در سیستم مرا از طبقه سوم به طبقه پنجم پرتاب کرد و دشواری بالا رفتن از 90 پله را به من تحمیل کرد.

برای اینکه روزه های پدر و مادر و خواهرم بیشتر از این خراب نشود. بعد از دو ، سه روز باید می رفتند. اما روز قبل از رفتن مادرم اصرار داشت تا به پزشکی که خیلی تعریفش را می کردند(خانوده خاله ام) مراجعه کنیم. دکتر یوسف گلباغی... متخصص گوارش...

روز پنجشنبه صبح به دیدارش رفتیم.آنقدر از بیماری ام برای این و آن گفته بودم که تبحر خاصی در توصیف حالات و شرایط ام کسب کرده بودم. دکتر بسیار احترام مان کرد. از جایش بلند شد. با من دست داد. پیرمرد خیلی محترمانه به کلام من گوش سپرد. بعد ، قرص جدیدی نوشت. گره گشا خواهد بود یا نه؟ نمی دانست... ولی نتیجه را به ویزیت هفته بعد موکول کرد...

خانواده ام رفتند و من ماندم و خانواده خاله ام... آن چهار ، پنج روز مانده به دوم مهر(چون اول مهر تعطیل بود!) ، در خانه خاله ام به سرخوشی گذشت. بازی کردن های بی وقفه با پسرخاله هایم. دوباره به دام بازی رایانه ای افتاده بودم... چه می شد کرد، باید روحیه ام را حفظ می کردم.

دوم مهر را روزه گرفتم. دومین روزه رمضانم بود. اول صبح به همراه خاله دیگرم، به دانشکده رفتم. جز دعا ، کاری از دستم برنمی آمد.

نخستین کلاس ما، ساعت 30/8 ، درس انقلاب اسلامی بود که آقایی به اسم دستگردی آن را تدریس می کرد. وقتی وارد کلاس شدم. سرم را هم به طرف دختران و هم به طرف پسران به نشانه سلام تکان دادم و نشستم. در همان اثنا ،نجوایی شنیدم که می خندید و می گفت:«یه لحظه فکر کردم استاده». بعداً متوجه شدم که هر یک از دانشجویان که قبل از من به کلاس آمده بی هیچ سلام و حرفی رفته و نشسته. بازی های روزگار است دیگر.

خدا می داند که ترسم را چگونه فرو نشاندم.چگونه آن یک ساعت و نیم لعنتی را گذراندم. بعد از کلاس، با یکی از دانشجویان به اسم «مسعود الله دادی» حرف می زدم. او هم در خوابگاه قدس بود.

چون کلاس بعدی ساعت 2 شروع می شد. خاله ام گفت به خوابگاه برویم و کلید اتاق را تحویل بگیریم. کلید را که گرفتم برای سرکشی به اتاق رفتم. اتاق 44 در طبقه پنجم. آنجا بود که اولین بار طعم خستگی، بالا رفتن از 90 پله را چشیدم. کلید را چرخاندم ولی در را باز نکرد. بعد از دو دقیقه کلنجار رفتن متقاعد شدم که کلید یا قفل خراب است. باز هم نود پله پایین رفتم ، کلید را عوض کردم و دوباره 90 پله بالا رفتم.اتاق را دید زدم. خیلی کوچک بود. احساس کردم کسی که اینجا بماند ، دچار تنگی نفس می شود.

به دانشکده برگشتیم ولی کلاس تشکیل نشد. فردایش را هم تعطیل کردم.

غروب چهارشنبه، سوم مهر بود. من خوشحال از اینکه حالم کاملاً خوب است و می توانم به دکتر بگویم که کاملاً خوب شدم. ولی آنگاه که دشمن را به درون ات راه بدهی ، نابودی ات حتمی است.دشمن من چای بود، البته این را بعداً فهمیدم. چای که اکثر مردم، در سفره افطارشان می نوشند و عنصری بسیار معمولی است حال خوبم را دگرگون کرد. قبل از خواب ، فهرستی تهیه کردم تا سیر رسیدن من به این حالت بد را نشان دهد. چیزهایی که در طول روز خورده بودم، روزه روز قبلم ، ساعات خوابم. به این خیال که فردا صبح دکتر به کمک این فهرست بیماری ام را تشخیص دهد و مرا از این عذاب دو ماهه خلاص کند. افسوس که آدمی چقدر اشتباه می کند.

وقتی وارد اتاقش شدیم. با حالتی بی قرار قدم می زد. گویی عجله داشت.نشستم و شرح واقعه را برایش گفتم. کاغذ را در دستم گرفتم و شروع به خواندنش کردم.

بعد از پایان حرف هایم، گفت:«اینا چیه نوشتی؟ من تعجب می کنم. دانشجوی دانشگاه تهرانی... باید برای کتاب بخونی... اینا چیه میگی؟ من فلان ساعت خوابیدم... فلان چی رو خوردم... چی بود گفتی؟... یه چیز میگم ولی ناراحت نشی ها... [رو به خاله ام]... خانم ، من فکر می کنم ایشون خیلی به خودشون توجه می کنن و بهتره که ایشون رو پیش یه متخصص اعصاب و روان هم ببرید...[رو به من] البته ناراحت نشی ها... من اگه قرار باشه برای هر مریضی اینقدر وقت بذارم که نمیشه...»

آخرین ضربه برای راندن من به موقعیت «درک نشدگی»... مادرم همیشه می گفت که تو هیچیت نیست، تو فقط به خودت بیش از حد توجه می کنی... دقیقاً همون کلمات رو از زبان این دکتر هم شنیدم...

در این موقعیت ، نه تنها بیماری جسمانی من انکار شده بود ؛ بلکه، به مشکل روحی هم متهم شده بودم.

مادرم همان صبح تماس گرفت و خاله ام در نقش یک گزارشگر سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کرد. کلمات نفرت انگیزی که محتوای زجرآوری رو منتقل می کردند. از همه چیز متنفر شده بودم. ولی آگاهانه ، چاره جز صبر نمی دیدم.

صبح یکشنبه، من کاملاً مصمم برای اینکه ببینم این داستان تا کجا پیش می رود، از خواب بیدار شدم. کمی نگذشته بود که در سالن انتظار مطب روانپزشک به خودم آمدم... زنانی که برای ویزیت آمده بودند و حرف های خاله زنکی شان که از اتاق دکتر به گوش می رسید ، توجهم را جلب کرد. دکتر در مواجهه با من چه خواهد گفت؟ اگر حرف های جدی مرا بشنود، چه فکر خواهد کرد؟... در همین اثنا با رویدادی غریب رو به رو شدم. بیمارانی که از اتاق روانپزشک خارج می شدند به اتاق دیگری می رفتند و تست روانشناسی پر می کردند .روی در اتاق نوشته شده بود:«روانشناس بالینی». همه چیز را تا آخر گرفتم. به خاله ام گفتم ماندن فایده ای ندارد. باید رفت. اینجا، جایی نیست که از آن شفا برخیزد.

بیشتر ماندن در خانه خاله ام را تحمل نمی کردم. احساس می کردم ماندن من جز زحمت چیزی ندارد. فکر مزاحم بودن بیشتر مریضم می کرد. بعد از ظهرها برای اینکه وقفه ای دیدارهای پیوسته مان ایجاد شود به پارک کنار خانه شان می رفتم و سهراب سپهری می خواندم... بار دیگر به دکتر رفتم ، قرص های تکراری نوشت، خنده ام گرفته بود، تنها نکته جدیدش یک آزمایش خون بود... کلید خوابگاه را داشتم ولی جرأت در خوابگاه ماندن را نداشتم... مشکلاتی که از بابت غذا بود، ترسی که از اوج گرفتن دوباره بیماری ناشناخته ام داشتم... همه مانع بودند... استیصال محض، چیزی بود که خودم را در اعماق آن می دیدم. با این حال رفتم. شبی به خوابگاه رفتم که عاقبتم را به خداوند سپرده بودم.

چهار روز در خوابگاه بودم. از حس و حالم چیز زیادی به خاطرم نیست. اینکه چگونه آن را سپری کردم. روز اول به بانک رفتم ؛ حساب باز کردم. آزمایش خون دادم. همچنان ترس از رو به رو شدن با دانشکده را داشتم. تحمل کلاس درس برایم سخت بود. به دانشکده نمی رفتم. خبر آمد که آزمون تعیین سطح زبان انگلیسی برگزار می شود و شرکت همه اجباری است. شرکت کردم. صحنه کنکور دوباره جلوی چشمانم آمد. از صد سوال به شصت سوال جواب دادم و بیرون آمدم. از ترس و اضطراب خلاص شده بودم.

عید فطر نزدیک بود. از پدر و مادرم خواستم به تهران بیایند. شاید دلم آرام بگیرد. با آمدن شان دلم آرام شد ولی شکم ام شروع به جوش وخروش کرد.شام را که خوردم. خوابیدم ولی حدود سه شب ، با حالتی آشنا، حالتی که دو ماه تمام فقط توهم اش بود روبه رو شدم. یک تهوع حقیقی. تهوعی که منجر به بالا آوردن می شود. دهانی که مرتب ترش می شود. تا نزدیک اذان مرتب به دستشویی می رفتم ولی بالا آوردنی در کار نبود. اهل خانه بیدار شده بودند.می خواستند وضو بگیرند. در حالتی کاملاً مضطرب فاصله دستشویی تا حمام را طی کردم، در حالی که سطلی زرد رنگ در دستم بود. پدرم کاملاً خشمگین، سرم داد می زد و سعی می کرد ترغیبم کند که به دکتر برویم.

دکتر رفتن های بی فایده، غذایی که مطمئن بودم، دیر یا زود بالا خواهد آمد، تصور بالا آوردن در راه، در راه پله ؛ هنگام پایین رفتن از 70 پله آن خانه چهار طبقه ای(از بدشانسی من واحد خاله ام در طبقه چهارم بود.)...خدا می داند ساعت 5 صبح با چه رنجی از آن خانه به مطب رفتیم. وارد مطب شدیم و آنچه فکر می کردم رخ داد. بالا آوردم. منتها نه در کف راهرو مطب یا کف دستان دکتر. درست در یک سطل زباله. وارد اتاق دکتر شدیم. دکتر پرسید :«خب، چت شده؟» دکتر که دیده بود رو به روی اتاقش چه اتفاقی افتاده و نظاره گر آن صحنه بود، پس این سوال احمقانه دیگر چیست؟... فکر می کردم نیازی به توضیح نیست و او فکر می کرد که باید تشریفات را انجام داد... با تندی جوابش را دادم. با حالتی بی ادبانه و جوری که کمتر از من دیده شده. دکتر جا خورد. تشخیص اش را داد. برای آمپول زدن آماده شدم.

باز با هزار جان کندن از 70 پله بالا رفتم. همه فکر کردیم دیگر تمام است. استراحت کردم. تا اینکه این مسمومیت غذایی کوفتی ساعت دو، دوباره ما را به همان مطب کشاند و این بار دکتری دیگر. هنگامی که بازی استقلال و پیروزی در حال انجام بود و آرش برهانی گل اول را زد، من روی تخت مطب در حال دریافت سرم بودم. هنوز مطب را ترک نکرده بودیم که نشانه های خوب نشدن من دوباره ظهور کرد. در تمام این مدت سطل کوچک زرد رنگ، تنها چیزی بود که حال مرا درک می کرد و به دیگران منعکس می کرد.به دکتر وضعیت را گفتند، جواب داد اگر ادامه پیدا کرد چاره ای جز بیمارستان نیست.

قرار بود پدر و مادرم همان روز بروند. پدرم حتماً باید می رفت ولی مادرم وقتی اوضاع مرا دید، کشیک های بیمارستانش را تنظیم کرد و ماند. باز به خانه خاله ام برگشتیم؛ باز هم 70 پله بالا رفتن...تمام بعدازظهرم به خواب های کوتاه مدتی گذشت که استفراغ های گاه بی گاه آن را برهم می زدند. با گذر از بعدازظهر، غروب، تمام شب. حالم تغییری نکرد. من تنها در اتاق تاریک رنج می بردم و خانواده خاله ام و همچنین مادرم مشغول تماشای سریال «مرگ تدریجی یک رؤیا» بودند که صدایش به گوشم می رسید.

وقتی سریال تمام شد. مادرم چراغ سبز بیمارستان را نشان داد. بیمارستان بعثت. اگر اشتباه نکنم به نیروی هوایی ارتش اختصاص داشت. یک شب طولانی در آنجا بودن... بعد از ساعت ها، یک خواب راحت داشتم. صبح که شد، مرخص شدم، با یک سبکی دلپذیر...

مادرم حسابی ترسیده بود. این اتفاق را نشانه ای از یک بیماری جدی تلقی می کرد. به مجتمع درمانگاهی دیگری رفتیم که به حق نامش «شفا» بود. متخصص گوارش گفت که آندوسکوپی ، کاری را که باید مدت ها قبل انجام می گرفت ، امروز انجام می دهد.

پرستار که آشکارا چیز غریبی در چهره اش بود ، سعی کرد مراحل را برایم توضیح دهد. «ببین... من این ماده بی حس کننده رو به حلق ات می زنم، شما باید قورتش بدی تا پخش بشه...بعد یه لوله فرو می کنیم توی حلق ات... یه حالت اوق زدن بهت دست میده[حالتی که به خوبی درکش می کردم]»...

نگران شده بودم. از مدت زمان این کار پرسیدم که جوابش آرامم کرد:«دو دقیقه ، کمتر!»

این فرآیند رعب آور که تمام شد. مثل این بود که مرده باشم و دوباره زنده ام کنند. دکتر سهراب سلیمان زاده در اثنای آندوسکوپی گفته بود :«چقدر التهاب داره!!» فقط همین را شنیده بودم.

دکتر به ما گفت که باید در بیمارستان بستری شوم و این چیزی جز یک التهاب مری ساده نبوده است. البته جریاناتی که بر ما گذشته بود، عدم تشخیص سایر پزشکان، این ترس را در او ایجاد کرده بود که نکند یک بیماری زمینه ای موجب این شده باشد بنابراین یک هفته را برای انجام آزمایشات مورد نیاز کافی می دانست.

این چنین بود که در روز شنبه 13 مهر 87 ، مقارن با روز نیروی انتظامی ، در بیمارستان نیروی انتظامی یعنی بیمارستان امام سجاد(ع) واقع در خیابان بهار، بستری شدم. وقتی رسیدم شام را می دادند. اتاق یک ، تخت دو از بخش داخلی منتظرم بود.

ادامه دارد...

پی نوشت : بلاگر دچار مشکل شده بود، نتونستم به روز رسانی کنم...

Wednesday, February 4, 2009

بدرقه رکود


ترم اول دانشگاه ، یک هفته ای هست که تمام شده. و من حالا می توانم در کمال صحت و سلامت به رکود چند ماهه این وبلاگ پایانی ببخشم. آنقدر حرف برای گفتن دارم که نمی دانم چگونه شروع کنم. از کدام یک ، اول بنویسم.

از روزهای بیمارستان و آدم هایش که در پست های قبلی فقط اشاره ای کوتاه بهشان داشتم ، از روز اول دانشگاه ، از دانشگاه و آدم هایش(فضای دانشگاه ، روزهای من در دانشگاه ، هم رشته ای ها، اساتید و..)، خوابگاه و ماجراهای ماندگارش(شب اول خوابگاه ، دلتنگی و کلافه شدنم، رجوع به مشاور خوابگاه ، آشنایی با کسی که هدفش سیاسی کردن ما بود ، هم اتاقی ها و...) ، از حضور خاتمی در دانشگاه، از اولین سفر به خانه ، از تقدیری که از «ستارگان درخشان کنکور 87 »شد(!!)، و به طور کلی از هر آنچه که امروز، رنگ گذشته را ندارد و تغییر کرده است...

سعی می کنم ، شور و احساس نوشتن را تا روز رفتنم به تهران ، در خودم زنده نگه دارم. شما هم دعا کنید.


گزارشی هم از وضعیت سینمایی ام بدهم. درست در روزهای جشنواره فجر ، تهران را ترک کردم. با عرض پوزش، از بی عقلی و بی لیاقتی ام است. راستش را بخواهید ، بعد از شنیدن خبر حذف فیلم اصغر فرهادی (که به تازگی از سوی مدیر جشنواره برلین به عنوان آغازگر موج نوی دیگری در سینمای ایران توصیف شده) تمام انگیزه ام را برای رفتن به جشنواره از دست دادم. اما پس از آمدنم به خانه، می خوانم که مشکلش احتمالاً برطرف خواهد شد. افسوس!...

از فیلم های سال 2008 سه فیلم مهمی را که تماشا کردم این ها بودند:

اول از همه ، شوالیه تاریکی که به شاهکار پهلو می زد . برخلاف سایر بتمن ها(به خصوص نسخه های جوئل شوماخر) کاملاً جدی ، منسجم و پر از نیروهای تاریک و پلید نیرومند.برخوردار از ضدقهرمانی بی خیال و بی تفاوت که تنها سلاح اش خنده های جنون آمیزش است. با یک اجرای فرا زمینی از هیث لجر.

فیلم Changeling ساخته کلینت ایستوود که به حدی بد بود که مرا شوکه کرد. به طوری که فکر می کنم یک کارگردان ناشی آن را ساخته و اسم ایستوود را به عنوان کارگردان ذکر کرده؛ البته ضعف عمده فیلم بیشتر به فیلمنامه بازمی گردد که به شدت کلیشه ای و سخیف نوشته شده. فیلمی بدون هیچ لحظه تماشایی و ماندگار و تا حدی متظاهرانه(نگاه کنید به صحنه ای که کریستین کالینز در حال گوش کردن نتایج مراسم اسکار از رادیو ست). حتی بازی آنجلینا جولی ، آنچنان شاخص نیست که ارزش کاندیداتوری اسکار را داشته باشد.

اما فیلم سوم ، مسیر انقلابی از سام مندس(یا مندز) که همان ایده فیلم اولش، زیبایی آمریکایی را دنبال می کرد ولی از زاویه ای دیگر . تمرکز بر زندگی یک زوج جوان که ظاهر فریبنده زندگی شان ، آنها را به عنوان الگویی برای دیگران تبدیل کرده. زوجی که در پس ظاهر پر نشاط شان ، رکودی عجیب حکمفرماست. قصه ایده آل ها و آرزوهایی که سرانجامی تراژیک انتظارش را می کشد. دوباره باید تماشایش کنم.