Monday, February 9, 2009

بحران های 87 - قسمت اول

روزهای اول دانشگاه برای هر دانشجوی تازه واردی پرهیجان است. اما من پر از رنج بیماری و رکود تجربه اش کردم. مگر نه اینکه این روزها باید خاطره انگیز باشند. آیا بیماری ها جزو خاطرات ما نیستند؟

***

صبح روز 27 شهریور 1387 ، روز ثبت نام ، به همراه پدرم به دانشکده رفتم. آن روز گرم تابستانی را با اضطرابی خاموش آغاز کردم. از ترس اینکه نکند حالم بهم بخورد ، صبحانه ی مفصلی را که خاله ام حاضر کرده بود، نخوردم.(می دانید که رمضان بود و ما مسافر بودیم بنابراین خانواده ما چاره جز طی کردن این روزها مثل روزهای عادی نداشتند.) گام های اولیه را که بر آسفالت خاکستری رنگ و خاک گرفته دانشکده علوم اجتماعی می گذاشتم ، با خود فکر می کردم که این رفت و آمدها را هیچ ماندگاری نخواهد بود. این قدم زدن ها به یکسال نمی کشد. بوی پایان را می شنیدم. حیاط بزرگ، البته نه خیلی بزرگ و کاشی های آجری رنگ که بعضی جاهایش کنده شده بود را زیر پا گذاشتیم و درون ساختمان رفتیم.

مثل مطب هایی که در رشت بهشان سر زده بودم، شماره و نوبت گرفتیم. منتظر شدیم. پدرم، با چند نفر از اطرافیان خوش و بشی کرد. گویی به درستی اضطراب مرا دریافته بود و می خواست با صمیمی تر کردن فضا ، فکر بیماری را از ذهنم دور کند.

اسم مرا خواندند ، پدرم به شانه ام زد و گفت:«موفق باشی». تا جلوی در بدرقه ام کرد. و من ماندم و میزهای پراکنده اطرافم و آدم هایی که براندازم می کنند. نمی دانم من منهای 9 کیلو از وزن طبیعی ام چه شکلی بودم؟! هر چه که بود ، بیماری ام آشکار بود. هفت خوان کوچک را گذراندم. فرم هایی که با وسواس تمام پرینت گرفته بودم را دوباره با قلم و خودکار پر کردم... از وحشت اولیه ام کاسته شد. فکر می کردم بیرون که بیایم، وقت رفتن مان است.

بیرون سالن ، پدرم با دیدن من چهره اش شاداب شد، تغییر کرد. از اوضاع داخل سؤال کرد و توضیح مختصری به او دادم. بعد پیشنهاد گشت و گذار در دانشکده را داد. قبول کردم. و قدمی در سالن ها و طبقات زدیم. مرا به کتابخانه برد و در همان روز اول عضو شدم.

برنامه نیمسال را که نشانش دادم ، تقریباً به سر در دانشکده رسیده بودیم. درباره چند استاد که می شناخت شان با من صحبت کرد. فکر کردم به خیابان که برسیم ، وقت رفتن مان است اما نوبت خوابگاه بود.

فاصله دانشکده تا کوی دانشگاه را قدم زدیم. فاصله اش زیاد نیست ولی برای من که توان جسمی لازم را نداشتم بسیار طولانی به نظر می رسید. در کوی ، به ما اطمینان دادند که جای نگرانی نیست و اگر انتخاب اینترنتی خوابگاه انجام شده ، همه چیز حل است.

البته بعداً مشخص شد که سیستم ، با وجود نمایش پیام«ثبت با موفقیت انجام شد»اسم مرا ثبت نکرده. و پدرم کلی دوندگی کرد تا توانست برگه ای بگیرد که ورود رسمی من به خوابگاه قدس را نشان می داد.

این چنین بود که اختلال در سیستم مرا از طبقه سوم به طبقه پنجم پرتاب کرد و دشواری بالا رفتن از 90 پله را به من تحمیل کرد.

برای اینکه روزه های پدر و مادر و خواهرم بیشتر از این خراب نشود. بعد از دو ، سه روز باید می رفتند. اما روز قبل از رفتن مادرم اصرار داشت تا به پزشکی که خیلی تعریفش را می کردند(خانوده خاله ام) مراجعه کنیم. دکتر یوسف گلباغی... متخصص گوارش...

روز پنجشنبه صبح به دیدارش رفتیم.آنقدر از بیماری ام برای این و آن گفته بودم که تبحر خاصی در توصیف حالات و شرایط ام کسب کرده بودم. دکتر بسیار احترام مان کرد. از جایش بلند شد. با من دست داد. پیرمرد خیلی محترمانه به کلام من گوش سپرد. بعد ، قرص جدیدی نوشت. گره گشا خواهد بود یا نه؟ نمی دانست... ولی نتیجه را به ویزیت هفته بعد موکول کرد...

خانواده ام رفتند و من ماندم و خانواده خاله ام... آن چهار ، پنج روز مانده به دوم مهر(چون اول مهر تعطیل بود!) ، در خانه خاله ام به سرخوشی گذشت. بازی کردن های بی وقفه با پسرخاله هایم. دوباره به دام بازی رایانه ای افتاده بودم... چه می شد کرد، باید روحیه ام را حفظ می کردم.

دوم مهر را روزه گرفتم. دومین روزه رمضانم بود. اول صبح به همراه خاله دیگرم، به دانشکده رفتم. جز دعا ، کاری از دستم برنمی آمد.

نخستین کلاس ما، ساعت 30/8 ، درس انقلاب اسلامی بود که آقایی به اسم دستگردی آن را تدریس می کرد. وقتی وارد کلاس شدم. سرم را هم به طرف دختران و هم به طرف پسران به نشانه سلام تکان دادم و نشستم. در همان اثنا ،نجوایی شنیدم که می خندید و می گفت:«یه لحظه فکر کردم استاده». بعداً متوجه شدم که هر یک از دانشجویان که قبل از من به کلاس آمده بی هیچ سلام و حرفی رفته و نشسته. بازی های روزگار است دیگر.

خدا می داند که ترسم را چگونه فرو نشاندم.چگونه آن یک ساعت و نیم لعنتی را گذراندم. بعد از کلاس، با یکی از دانشجویان به اسم «مسعود الله دادی» حرف می زدم. او هم در خوابگاه قدس بود.

چون کلاس بعدی ساعت 2 شروع می شد. خاله ام گفت به خوابگاه برویم و کلید اتاق را تحویل بگیریم. کلید را که گرفتم برای سرکشی به اتاق رفتم. اتاق 44 در طبقه پنجم. آنجا بود که اولین بار طعم خستگی، بالا رفتن از 90 پله را چشیدم. کلید را چرخاندم ولی در را باز نکرد. بعد از دو دقیقه کلنجار رفتن متقاعد شدم که کلید یا قفل خراب است. باز هم نود پله پایین رفتم ، کلید را عوض کردم و دوباره 90 پله بالا رفتم.اتاق را دید زدم. خیلی کوچک بود. احساس کردم کسی که اینجا بماند ، دچار تنگی نفس می شود.

به دانشکده برگشتیم ولی کلاس تشکیل نشد. فردایش را هم تعطیل کردم.

غروب چهارشنبه، سوم مهر بود. من خوشحال از اینکه حالم کاملاً خوب است و می توانم به دکتر بگویم که کاملاً خوب شدم. ولی آنگاه که دشمن را به درون ات راه بدهی ، نابودی ات حتمی است.دشمن من چای بود، البته این را بعداً فهمیدم. چای که اکثر مردم، در سفره افطارشان می نوشند و عنصری بسیار معمولی است حال خوبم را دگرگون کرد. قبل از خواب ، فهرستی تهیه کردم تا سیر رسیدن من به این حالت بد را نشان دهد. چیزهایی که در طول روز خورده بودم، روزه روز قبلم ، ساعات خوابم. به این خیال که فردا صبح دکتر به کمک این فهرست بیماری ام را تشخیص دهد و مرا از این عذاب دو ماهه خلاص کند. افسوس که آدمی چقدر اشتباه می کند.

وقتی وارد اتاقش شدیم. با حالتی بی قرار قدم می زد. گویی عجله داشت.نشستم و شرح واقعه را برایش گفتم. کاغذ را در دستم گرفتم و شروع به خواندنش کردم.

بعد از پایان حرف هایم، گفت:«اینا چیه نوشتی؟ من تعجب می کنم. دانشجوی دانشگاه تهرانی... باید برای کتاب بخونی... اینا چیه میگی؟ من فلان ساعت خوابیدم... فلان چی رو خوردم... چی بود گفتی؟... یه چیز میگم ولی ناراحت نشی ها... [رو به خاله ام]... خانم ، من فکر می کنم ایشون خیلی به خودشون توجه می کنن و بهتره که ایشون رو پیش یه متخصص اعصاب و روان هم ببرید...[رو به من] البته ناراحت نشی ها... من اگه قرار باشه برای هر مریضی اینقدر وقت بذارم که نمیشه...»

آخرین ضربه برای راندن من به موقعیت «درک نشدگی»... مادرم همیشه می گفت که تو هیچیت نیست، تو فقط به خودت بیش از حد توجه می کنی... دقیقاً همون کلمات رو از زبان این دکتر هم شنیدم...

در این موقعیت ، نه تنها بیماری جسمانی من انکار شده بود ؛ بلکه، به مشکل روحی هم متهم شده بودم.

مادرم همان صبح تماس گرفت و خاله ام در نقش یک گزارشگر سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کرد. کلمات نفرت انگیزی که محتوای زجرآوری رو منتقل می کردند. از همه چیز متنفر شده بودم. ولی آگاهانه ، چاره جز صبر نمی دیدم.

صبح یکشنبه، من کاملاً مصمم برای اینکه ببینم این داستان تا کجا پیش می رود، از خواب بیدار شدم. کمی نگذشته بود که در سالن انتظار مطب روانپزشک به خودم آمدم... زنانی که برای ویزیت آمده بودند و حرف های خاله زنکی شان که از اتاق دکتر به گوش می رسید ، توجهم را جلب کرد. دکتر در مواجهه با من چه خواهد گفت؟ اگر حرف های جدی مرا بشنود، چه فکر خواهد کرد؟... در همین اثنا با رویدادی غریب رو به رو شدم. بیمارانی که از اتاق روانپزشک خارج می شدند به اتاق دیگری می رفتند و تست روانشناسی پر می کردند .روی در اتاق نوشته شده بود:«روانشناس بالینی». همه چیز را تا آخر گرفتم. به خاله ام گفتم ماندن فایده ای ندارد. باید رفت. اینجا، جایی نیست که از آن شفا برخیزد.

بیشتر ماندن در خانه خاله ام را تحمل نمی کردم. احساس می کردم ماندن من جز زحمت چیزی ندارد. فکر مزاحم بودن بیشتر مریضم می کرد. بعد از ظهرها برای اینکه وقفه ای دیدارهای پیوسته مان ایجاد شود به پارک کنار خانه شان می رفتم و سهراب سپهری می خواندم... بار دیگر به دکتر رفتم ، قرص های تکراری نوشت، خنده ام گرفته بود، تنها نکته جدیدش یک آزمایش خون بود... کلید خوابگاه را داشتم ولی جرأت در خوابگاه ماندن را نداشتم... مشکلاتی که از بابت غذا بود، ترسی که از اوج گرفتن دوباره بیماری ناشناخته ام داشتم... همه مانع بودند... استیصال محض، چیزی بود که خودم را در اعماق آن می دیدم. با این حال رفتم. شبی به خوابگاه رفتم که عاقبتم را به خداوند سپرده بودم.

چهار روز در خوابگاه بودم. از حس و حالم چیز زیادی به خاطرم نیست. اینکه چگونه آن را سپری کردم. روز اول به بانک رفتم ؛ حساب باز کردم. آزمایش خون دادم. همچنان ترس از رو به رو شدن با دانشکده را داشتم. تحمل کلاس درس برایم سخت بود. به دانشکده نمی رفتم. خبر آمد که آزمون تعیین سطح زبان انگلیسی برگزار می شود و شرکت همه اجباری است. شرکت کردم. صحنه کنکور دوباره جلوی چشمانم آمد. از صد سوال به شصت سوال جواب دادم و بیرون آمدم. از ترس و اضطراب خلاص شده بودم.

عید فطر نزدیک بود. از پدر و مادرم خواستم به تهران بیایند. شاید دلم آرام بگیرد. با آمدن شان دلم آرام شد ولی شکم ام شروع به جوش وخروش کرد.شام را که خوردم. خوابیدم ولی حدود سه شب ، با حالتی آشنا، حالتی که دو ماه تمام فقط توهم اش بود روبه رو شدم. یک تهوع حقیقی. تهوعی که منجر به بالا آوردن می شود. دهانی که مرتب ترش می شود. تا نزدیک اذان مرتب به دستشویی می رفتم ولی بالا آوردنی در کار نبود. اهل خانه بیدار شده بودند.می خواستند وضو بگیرند. در حالتی کاملاً مضطرب فاصله دستشویی تا حمام را طی کردم، در حالی که سطلی زرد رنگ در دستم بود. پدرم کاملاً خشمگین، سرم داد می زد و سعی می کرد ترغیبم کند که به دکتر برویم.

دکتر رفتن های بی فایده، غذایی که مطمئن بودم، دیر یا زود بالا خواهد آمد، تصور بالا آوردن در راه، در راه پله ؛ هنگام پایین رفتن از 70 پله آن خانه چهار طبقه ای(از بدشانسی من واحد خاله ام در طبقه چهارم بود.)...خدا می داند ساعت 5 صبح با چه رنجی از آن خانه به مطب رفتیم. وارد مطب شدیم و آنچه فکر می کردم رخ داد. بالا آوردم. منتها نه در کف راهرو مطب یا کف دستان دکتر. درست در یک سطل زباله. وارد اتاق دکتر شدیم. دکتر پرسید :«خب، چت شده؟» دکتر که دیده بود رو به روی اتاقش چه اتفاقی افتاده و نظاره گر آن صحنه بود، پس این سوال احمقانه دیگر چیست؟... فکر می کردم نیازی به توضیح نیست و او فکر می کرد که باید تشریفات را انجام داد... با تندی جوابش را دادم. با حالتی بی ادبانه و جوری که کمتر از من دیده شده. دکتر جا خورد. تشخیص اش را داد. برای آمپول زدن آماده شدم.

باز با هزار جان کندن از 70 پله بالا رفتم. همه فکر کردیم دیگر تمام است. استراحت کردم. تا اینکه این مسمومیت غذایی کوفتی ساعت دو، دوباره ما را به همان مطب کشاند و این بار دکتری دیگر. هنگامی که بازی استقلال و پیروزی در حال انجام بود و آرش برهانی گل اول را زد، من روی تخت مطب در حال دریافت سرم بودم. هنوز مطب را ترک نکرده بودیم که نشانه های خوب نشدن من دوباره ظهور کرد. در تمام این مدت سطل کوچک زرد رنگ، تنها چیزی بود که حال مرا درک می کرد و به دیگران منعکس می کرد.به دکتر وضعیت را گفتند، جواب داد اگر ادامه پیدا کرد چاره ای جز بیمارستان نیست.

قرار بود پدر و مادرم همان روز بروند. پدرم حتماً باید می رفت ولی مادرم وقتی اوضاع مرا دید، کشیک های بیمارستانش را تنظیم کرد و ماند. باز به خانه خاله ام برگشتیم؛ باز هم 70 پله بالا رفتن...تمام بعدازظهرم به خواب های کوتاه مدتی گذشت که استفراغ های گاه بی گاه آن را برهم می زدند. با گذر از بعدازظهر، غروب، تمام شب. حالم تغییری نکرد. من تنها در اتاق تاریک رنج می بردم و خانواده خاله ام و همچنین مادرم مشغول تماشای سریال «مرگ تدریجی یک رؤیا» بودند که صدایش به گوشم می رسید.

وقتی سریال تمام شد. مادرم چراغ سبز بیمارستان را نشان داد. بیمارستان بعثت. اگر اشتباه نکنم به نیروی هوایی ارتش اختصاص داشت. یک شب طولانی در آنجا بودن... بعد از ساعت ها، یک خواب راحت داشتم. صبح که شد، مرخص شدم، با یک سبکی دلپذیر...

مادرم حسابی ترسیده بود. این اتفاق را نشانه ای از یک بیماری جدی تلقی می کرد. به مجتمع درمانگاهی دیگری رفتیم که به حق نامش «شفا» بود. متخصص گوارش گفت که آندوسکوپی ، کاری را که باید مدت ها قبل انجام می گرفت ، امروز انجام می دهد.

پرستار که آشکارا چیز غریبی در چهره اش بود ، سعی کرد مراحل را برایم توضیح دهد. «ببین... من این ماده بی حس کننده رو به حلق ات می زنم، شما باید قورتش بدی تا پخش بشه...بعد یه لوله فرو می کنیم توی حلق ات... یه حالت اوق زدن بهت دست میده[حالتی که به خوبی درکش می کردم]»...

نگران شده بودم. از مدت زمان این کار پرسیدم که جوابش آرامم کرد:«دو دقیقه ، کمتر!»

این فرآیند رعب آور که تمام شد. مثل این بود که مرده باشم و دوباره زنده ام کنند. دکتر سهراب سلیمان زاده در اثنای آندوسکوپی گفته بود :«چقدر التهاب داره!!» فقط همین را شنیده بودم.

دکتر به ما گفت که باید در بیمارستان بستری شوم و این چیزی جز یک التهاب مری ساده نبوده است. البته جریاناتی که بر ما گذشته بود، عدم تشخیص سایر پزشکان، این ترس را در او ایجاد کرده بود که نکند یک بیماری زمینه ای موجب این شده باشد بنابراین یک هفته را برای انجام آزمایشات مورد نیاز کافی می دانست.

این چنین بود که در روز شنبه 13 مهر 87 ، مقارن با روز نیروی انتظامی ، در بیمارستان نیروی انتظامی یعنی بیمارستان امام سجاد(ع) واقع در خیابان بهار، بستری شدم. وقتی رسیدم شام را می دادند. اتاق یک ، تخت دو از بخش داخلی منتظرم بود.

ادامه دارد...

پی نوشت : بلاگر دچار مشکل شده بود، نتونستم به روز رسانی کنم...

Wednesday, February 4, 2009

بدرقه رکود


ترم اول دانشگاه ، یک هفته ای هست که تمام شده. و من حالا می توانم در کمال صحت و سلامت به رکود چند ماهه این وبلاگ پایانی ببخشم. آنقدر حرف برای گفتن دارم که نمی دانم چگونه شروع کنم. از کدام یک ، اول بنویسم.

از روزهای بیمارستان و آدم هایش که در پست های قبلی فقط اشاره ای کوتاه بهشان داشتم ، از روز اول دانشگاه ، از دانشگاه و آدم هایش(فضای دانشگاه ، روزهای من در دانشگاه ، هم رشته ای ها، اساتید و..)، خوابگاه و ماجراهای ماندگارش(شب اول خوابگاه ، دلتنگی و کلافه شدنم، رجوع به مشاور خوابگاه ، آشنایی با کسی که هدفش سیاسی کردن ما بود ، هم اتاقی ها و...) ، از حضور خاتمی در دانشگاه، از اولین سفر به خانه ، از تقدیری که از «ستارگان درخشان کنکور 87 »شد(!!)، و به طور کلی از هر آنچه که امروز، رنگ گذشته را ندارد و تغییر کرده است...

سعی می کنم ، شور و احساس نوشتن را تا روز رفتنم به تهران ، در خودم زنده نگه دارم. شما هم دعا کنید.


گزارشی هم از وضعیت سینمایی ام بدهم. درست در روزهای جشنواره فجر ، تهران را ترک کردم. با عرض پوزش، از بی عقلی و بی لیاقتی ام است. راستش را بخواهید ، بعد از شنیدن خبر حذف فیلم اصغر فرهادی (که به تازگی از سوی مدیر جشنواره برلین به عنوان آغازگر موج نوی دیگری در سینمای ایران توصیف شده) تمام انگیزه ام را برای رفتن به جشنواره از دست دادم. اما پس از آمدنم به خانه، می خوانم که مشکلش احتمالاً برطرف خواهد شد. افسوس!...

از فیلم های سال 2008 سه فیلم مهمی را که تماشا کردم این ها بودند:

اول از همه ، شوالیه تاریکی که به شاهکار پهلو می زد . برخلاف سایر بتمن ها(به خصوص نسخه های جوئل شوماخر) کاملاً جدی ، منسجم و پر از نیروهای تاریک و پلید نیرومند.برخوردار از ضدقهرمانی بی خیال و بی تفاوت که تنها سلاح اش خنده های جنون آمیزش است. با یک اجرای فرا زمینی از هیث لجر.

فیلم Changeling ساخته کلینت ایستوود که به حدی بد بود که مرا شوکه کرد. به طوری که فکر می کنم یک کارگردان ناشی آن را ساخته و اسم ایستوود را به عنوان کارگردان ذکر کرده؛ البته ضعف عمده فیلم بیشتر به فیلمنامه بازمی گردد که به شدت کلیشه ای و سخیف نوشته شده. فیلمی بدون هیچ لحظه تماشایی و ماندگار و تا حدی متظاهرانه(نگاه کنید به صحنه ای که کریستین کالینز در حال گوش کردن نتایج مراسم اسکار از رادیو ست). حتی بازی آنجلینا جولی ، آنچنان شاخص نیست که ارزش کاندیداتوری اسکار را داشته باشد.

اما فیلم سوم ، مسیر انقلابی از سام مندس(یا مندز) که همان ایده فیلم اولش، زیبایی آمریکایی را دنبال می کرد ولی از زاویه ای دیگر . تمرکز بر زندگی یک زوج جوان که ظاهر فریبنده زندگی شان ، آنها را به عنوان الگویی برای دیگران تبدیل کرده. زوجی که در پس ظاهر پر نشاط شان ، رکودی عجیب حکمفرماست. قصه ایده آل ها و آرزوهایی که سرانجامی تراژیک انتظارش را می کشد. دوباره باید تماشایش کنم.