Monday, December 31, 2007

جان کندن

امتحانات ترم اول شروع شده و فعلاً درگیر هستم... آزمون فردا ادبیات اختصاصی است... دیروز و امروز حسابی جان کندم... اوزان شعر لعنتی...

***

یک سی دی حاوی موسیقی کلاسیک به دستم رسیده که آثار بتهوون ، باخ ، موتزارت، ویوالدی، اُفن باخ و چند نفر دیگر رو درش گردآوری کردن. افسوس که فعلاً وقت زیادی برای گوش سپاردن بهش ندارم...

***

پرسپولیس هم برای بار دوم باخت... کلی حال کردم... افشین قطبی(که البته خیلی دوسش دارم) زیاد از حد هارت و پورت میکنه... اگه سپاهان این چند هفته آخر کم نمی آورد الان قهرمان نیم فصل بود... پس تیم قطبی قهرمانی نیم فصل رو از پرسپولیس هدیه گرفت... شایدم سپاهانی ها برای اینکه توی نیم فصل دوم زیاد بهشون فشار نیاد کمی شل گرفتن... در اکثر سالها تیم قهرمان نیم فصل نتونسته در نیم فصل دوم روندش رو حفظ کنه و معمولاً کم آورده.... تا ببینیم آقای قطبی چه می کند؟!!

Saturday, December 22, 2007

عجيب تر از تخيل

فیلم دیگری به دستم رسید(ساراباند) که مجبورم بفرستمش به آرشیوم و با تأخیری که حدودش مشخص نیست بعداً ببینمش... اگر آماری بگیرم به تعداد فیلم هایی که دارم ؛ ولی، ندیدمشان شاید به عددی حدود هشتاد فیلم برسد... فیلم هایی که اسمشان را هم به خاطر ندارم... در بین این همه فیلم، فقط یک فیلم است می دانم چه موقع آن را خواهم دید... عجیب تر از تخیل... شب قبل از امتحان کنکور 87 ... نمی دانم این آرزو محقق می شود یا فقط یک اشتباه محاسباتی ناشی از عدم اطلاع از اوضاع روحی داوطلبان، شب قبل از امتحان است...

در عوض برنامه ریزی کردم که بعد از کنکور این هجران را حسابی جبران کنم و هر روز دو فیلم ببینم... یکی صبح...یکی شب... هیچی بهتر از این خیال دوست داشتنی تسلی بخش رکود و رخوت این روزهایم نیست...

Friday, December 21, 2007

یک پرش آهو بلندتر

عمرتون صد شب یلدا/ دلتون قد یه دریا/ توی این شبای سرما/ یادتون همیشه با ما...

گیلانیان اصیل، معتقدند که از شب یلدا به بعد تمام روزهای زمستان، به اندازه یک پرش آهو (از نظر زمانی) بلند تر می شوند... تازه امروز از این اعتقاد قدیمی مطلع شدم... جالبه... تازه یه چیز دیگه اینکه در برخی مناطق اعتقاد بر این بود که در لحظه ای نامعین تمام آب های جهان یخ می بندد و هر کس اون لحظه رو پیدا کنه هر چیزی که بخواد ، بهش میرسه... امیدوارم شب یلدای خوبی داشته باشید...

----

فیلم ناشناس جوزپه تورناتوره رو دیدم... خب با فیلم های ایتالیایی که تا به حال دیده بودم خیلی فرق داشت... بیشتر هالیوودی بود... باکیفیت... تر و تمیز... تورناتوره سعی کرده بود تا با یه روایت هنری نسبتاً پیچیده بیننده رو کاملاً با خودش همراه کند که موفق شده... داستانش چندان جدید نبود ولی با تمهیداتی مثل دادن اطلاعات کم به بیننده ، نشان دادن تصاویر مربوط به گذشته در فواصل ماجراهای زمان حال و ایجاد کنجکاوی در بیننده، فیلم جالب توجهی شده... خلاصه، فیلم خوبی بود...

Saturday, December 15, 2007

آه از دلت... آه

بعد از تماشای قسمت بیست و هشتم مدار صفر درجه حس غریبی در من ایجاد شد. بی اختیار اشک ریختم. برای تنهایی و معصومیت آدم ها. البته این حس فقط متعلق به من نبود بلکه سایر اعضای خانواده هم گونه هایشان تر شده بوداحساس کردم دنیا بدون سرگرد فتاحی چقدر تنگ است... زندگی کردن برای چند لحظه برایم خیلی سخت شده بود.

---

دل هامان اگر گرم باشد.تاب توانیم آورد طوفان سیل آسای زندگی را که اکنون ساقه هایمان را می لرزاند.زمستان گذشته است .گل ها شکفته اند و زمان نغمه سرایی فرا رسیده است و تو ای کبوتر من که در شکاف صخره ها و پشت سنگ ها پنهان هستی . بیرون بیا و بگذار صدای شیرین تو را بشنوم و صورت زیبایت را ببینم زیرا اکنون دیگر زمستان به پایان رسیده است. تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام دوست می دارم. تو رابه جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم. برای خاطر عطرنان گرم و برفی که آب می شود وبرای خاطر نخستین گناه .تو را برای دوست داشتن دوست می دارم.تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم. سـپیده که سربزند در این بیشه زار خزان زده شده.شاید گلی بروید شبیه آنچه در بهار بوییدی پس به نام زندگی هرگز مگو هرگز...

------

به یاد سرگرد فتاحی، دانلود آهنگ - ای باران – با صدای علیرضا قربانی (موسیقی متن مدار صفر درجه در لحظات تیرباران سرگرد فتاحی در قسمت بیست و هشتم)

Friday, December 14, 2007

فصل جوایز سینمایی



دوباره پایان یک سال میلادی رسید و فصل اهدای جوایز و برگزاری جشنواره های متعدد سینمایی... باز هم اسامی نامزدها... دوباره التهاب و اضطراب اینکه آیا حدسم درست درمیاد یا نه؟!!

تیم برتون آخر سال با سوئینی تاد اومده... هیچ چیزی هیجان انگیزتر از این وجود نداره...و به همون اندازه عطش باورنکردنی و دوست داشتنی من برای تماشای این فیلم پایانی نداره...

راستی اسامی نامزدهای گلدن گلاب اعلام شد... سوئینی تاد در چهار رشته کاندید شده (بهترین کارگردانی- بازیگر مرد موزیکال یا کمدی- بازیگر زن موزیکال یا کمدی- بهترین فیلم موزیکال یا کمدی)

نگاهی بندازین به فهرست تا سر فرصت راجع به اش بحث کنیم...


Tuesday, December 11, 2007

بایدی در کار نیست




شور و شوقی برایم نمانده... از خودم می پرسم آن همه انرژی و انگیزه یک دفعه کجا رفت؟ ته کشید؟!!... احساس خستگی می کنم؟... نه ، هرگز؛ اصلاً چنین اجازه ای ندارم...همه همینطور هستند در مقطعی دچار ناامیدی می شوند. اگرچه بسیاری از آنها برای بیرون آمدن از این منجلاب کاری نمی کنند ولی عده ای هم هستند که تقلا می کنند و خودشان را بیرون می کشند... می دانند که احساســــات آدمی را دوامی نباشــــد... احساس زود می آید و زود هم می رود...

فکر می کنم... فکر می کنم به روزهایی که می آیند و می روند... و به چگونگی شان...

نگاه می کنم... نگاه می کنم به اعداد باقی مانده روی تقویم .... و تعداد شان...

گوش می کنم ... گوش می کنم به نداهای درونی ام ... و کلمات شان...

باید ذهن را گرم نگه داشت...باید منطقی بود... باید بازیگوشی نکرد... باید به پیامدها اندیشید...باید عینک را عوض کرد... باید زندگی را ساخت... باید تغییرش داد... باید استوار و مطمئن گام برداشت... باید قوی بود... باید روحیه داشت... باید مبارزه کرد... باید نادیده گرفت... باید به هدف عشق ورزید... باید ایمان داشت و سرانجام؛ باید فهمید که «بایدی» در کار نیست!!!

Saturday, December 8, 2007

روزهای تصنعی

امام خمینی(ره) سالها پیش در جایی گفته بود که روزی که آمریکا از ما تعریف کند، روز عزای ماست... حالا بعد از انتشار گزارش نهادهای امنیتی آمریکا و همچنین استناد رئیس جمهور محترم کشورمان در سخنرانی استانی اش در ایلام بر روی این گزارش ، باید بگویم که کشور در وضعیت عزای عمومی به سر می برد... تسلیت مرا هم پذیرا باشید!!!

***

تلویزیون ایران سعی کرد تا جایی که ممکن بود با پخش برنامه کودک و به بهانه روز جهانی کودک و رسانه ، روز دانشجو را کمرنگ کند. در روز دانشجو تنها در بخش های خبری تصاویری از قبر دانشجویان کشته شده در پنجاه سال پیش را نشان دادند(و مطمئناً یادی هم از هجده تیر 1378 نکردند!!) یا با دوربین هایشان گزارش هایی مطابق با سلیقه خودشان درست کردند. دوربین هایی که فقط به پایگاه بسیج دانشگاه های مختلف سرک کشیدند...

***

کنار کیوسک های مطبوعاتی وقتی چشمم به مجلات متنوع درباره موفقیت می افتد (که غالباً شعارشان روانشناسی به زبان ساده است) حسابی حالم به هم می ریزد. امان از این عکس جلدهای ریاکارانه ، آدم هایی که با ژستی نادر رو به دوربین ایستاده اند و لبخند تصنعی تحویل مان می دهند....

Saturday, December 1, 2007

کهنه نشو





همیشه یه شکل و یه جور اتفاق می افته... اولش دلم میگیره... به خودم میگم برم پای رایانه یه کم موسیقی گوش بدم... دستم دستور پخش رو صادر میکنه و بعد از اون ، دیگه مغزم کار نمیکنه... میرم تو یه جور حالت مدهوشی... بسته به نوع آهنگ حالت هم فرق میکنه... مسحورکننده یا شادی آور یا غمناک... چنان تو مغزم جا خوش میکنه که دلم نمیخواد از جلوی کامپیوتر(با پوزش از فرهنگستان ادب فارسی) بلند بشم...

بعضی از اشعار که از دیوان حافظ انتخاب شدن خیلی برات عجیب هستن... گاهی با خودم میگم آخه چه رمزیه که این بیت های ساده و معمولی روی کاغذ تا این حد گوشنواز و دلنشین میشن؟ حدس میزنم به راز ماندگاری موسیقی پی برده؟!!

هر وقت گوش میکنم به صداش برام تازگی داره...انگار هیچ وقت کهنه نمیشه...ای کاش هیچ وقت کهنه نشه...

Thursday, November 29, 2007

پشت سر

پشت سر نیست فضایی زنده/ پشت سر مرغ نمی خواند/ پشت سر باد نمی آید/ پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است/ پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است/ پشت سر خستگی تاریخ است/ پشت سر خاطره موج به ساحل ، صدف سرد سکون می ریزد/ لب دریا برویم،/ تور در آب بیندازیم / و بگیریم طراوت را از آب...

سهراب سپهری

نگاه اورجینال

این همه فیلم دیدم هنوز نمیتونم یه کسی که مثل خودم باشه... تو فیلم ها نام ببرم... واقعاً جای تأسف داره...هر چقدر به مغزم فشار آوردم موفق نشدم...اما اینکه دوست دارم شبیه کدام شخصیت باشم اون یه قضیه دیگه اس...شاید نیاز کمتری به فکر کردن باشه... چون آرزوهای آدم خیلی بیشتر است تا داشته هایش(متأسفانه)

جان کیتینگ... از همه فیلم هایی که دیدم این معلم ادبیات انگلیسی فیلم انجمن شاعران مرده که الهام بخش شاگردانش بود تنها کسی است که همیشه دوستش داشتم و می خواستم مثل او باشم...

می گویند آدم آنچه را که ندارد ولی فکر می کند توانایی و شایستگی برای دریافتش را دارد طلب می کند... با این حرف موافقم ... راحت بودن و اورجینال بودن نگاه به زندگی چیزی است که من در جان کیتینگ تحسین میکنم و معتقدم هم توانایی و هم شایستگی رسیدن به آن دارم... تا ببینیم چه خواهد شد؟

Monday, November 26, 2007

اشاره ها

همچو خامشان بسته ام زبان

حرف من بـخوان از اشـــاره ها

***

این روزها نمیدونم چرا همش به یاد ژزوییت ها(معروف به چماق داران) می افتم. می پرسید کی هستن؟ باید بگم یک دسته از افراد بودن که کارشون اطاعت بی چون و چرا از پاپ بود و با مخالفان پاپ برخوردهای سختی می کردن(البته بنا بر روایات). جالب اینه که در ابتدا تقوا و پرهیزکاری و... رو سرلوحه کاراشون قرار داده بودن ولی کم کم با گذشت زمان، خودشون تبدیل به نیرنگ بازترین آدم های دوران شدن. اونقدر در تزویر و ریا غوطه ور شدن که در آخر پاپ مجبور شد دستور منحل شدن شون رو صادر کنه...

***

چند ساعت پیش تلویزیون ایران ، فیلم ماجرای بزرگ پی وی ساخته تیم برتون رو نشون داد. به نظرم اجزای فیلم خیلی ناهمگون بود ولی همه مؤلفه های دلخواه تیموتی(ویلیام برتون) توش بود.

اصلاً کارهای اولش قابل مقایسه با دورانی که به عنوان یک حرفه ای شناخته شد؛ نیستند. علیرغم نظر خیلی ها، من بعد از تماشای ادوارد دست قیچی(برای دومین بار) از اون فضای غیرواقعی و غلو شده بدم اومد. ولی در عوض از طرفداران پروپاقرص ماهی بزرگ هستم (کیه که نباشه؟)

***

برای گله کردن از نماینده ایران در اسکار خیلی دیر شده ولی میشه یه نگاه کوچیک به نمایندگان سایر کشورها انداخت. مجله فیلم نگار این کار برامون کرده.

مطلب فیلم نگار را از اینجا دانلود کنید...

Sunday, November 25, 2007

یک داستان یک صفحه ای

این داستان تصادفی از لای صفحات کتاب پدران، فرزندان ،نوه ها(انتشارات کاروان) درآمده... بخوانید و لذت ببرید!!!

خبرنگاری می گوید: به ملاقات ژان کوکتو (نقاش، شاعر، کارگردان سینما) رفتم. خانه او در حقیقت کوهی از خرت و پرت ، قاب عکس، نقاشی های هنرمندان مشهور و کتاب بود. کوکتو همه چیز را نگه می داشت و علاقه ای به هر یک از آن اشیا داشت. وسط مصاحبه توانستم از او بپرسم :«اگر این خانه آتش بگیرد و فقط بتوانید یک چیز با خودتان ببرید، کدام یک از این چیزها را انتخاب می کنید؟»

آلوارو تیشیرا، که مطالعات وسیعی بر زندگی هنرمندان فرانسوی انجام داده بود و مسؤول قلعه ای بود که در آن اقامت داشتیم، با اشتیاق از خبرنگار پرسید:«کوکتو چه جوابی داد؟»

- کوکتو جواب داد: «آتش را انتخاب می کنم»

همه ساکت ماندیم و در اعماق قلب خود ، آن پاسخ درخشان را تحسین کردیم.

Tuesday, November 20, 2007

چه اجبار دردناکی

آخه یکی نیست به من بگه چهار خط نوشتن که سخت نیست. قراره هر سه روز یه چیزی بنویسی. خیلی هم پیچیده نیست. پرت و پلا هم که شده بنویس. فقط بنویس...

مشکل من اینه که تن به هر مطلبی نمیدم و گاهی علیرغم میل باطنی یه چیزی اینجا میذارم. متوجه شدم که هنوز با این نوع نوشتن احساس راحتی نکردم یا هنوز نتونستم بفهمم که چطور از چه چیزی بنویسم. و به همین خاطر مجبور میشم به معرفی روزنامه و مجله بپردازم یا خیلی کلی درباره اتفاقات روزانه حرف بزنم. دارم از اون هدف اولیه و فضای مورد نظرم فاصله میگیرم... از این به بعد سعی می کنم قدم به حیطه های جدیدتری بذارم و این فضای یکنواخت، خشک و راکد رو بشکنم...

***

همیشه بعد از یک امتحان مهم ، فصلی از کسالت بر من حاکم میشه... این باعث میشه به سمت و سوی چیزهایی برم که منو دوباره تهییج کنن. نیشگون هایی که باعث بشن دوباره حرکت کنم یا سرعتم رو بیشتر کنم .

این روزها از همون روزاست... بعد از گرفتن نتایج سنجش کمی سرعتم افت کرد و حالا سعی می کنم با جملات انرژی بخش ، خودم رو شارژ کنم. جملاتی که بیشتر برگرفته از کتاب قورباغه را قورت بده هستند. کتابی که خیلی به منظم کردن و طبقه بندی اهداف کمک می کند.

***

باید در یک اتاق کوچک بنشینی. کتاب هایت را در دور و اطرافت پخش کنی و اجازه بدهی که کلمات تو را احاطه کنند. در کلمات غرق شوی. کلماتی که هیچ کدام را ، تو انتخاب نکردی. عقاید دیگران را نشخوار می کنی. دیگرانی که دوست دارند تا تو هم مانند آن بیندیشی. نور اتاقت رفته رفته کم می شود تا جایی که وقتی به خودت می آیی؛ می بینی غروب فرا رسیده و مجبوری چراغ اتاق را روشن کنی.

یک لحظه از خودت می پرسی این ها برای چیست؟ شاید برای اینکه دانش آموز هستم. چقدر از این کلمه متنفرم. چه اجبار دردناکی در آن نهفته است. دانش[؟] را باید بیاموزی وگرنه...

***

مدت ها بود که فیلم ندیده بودم و به خاطر همین حسابی کسل شده بودم ... تا اینکه یکشنبه ، درخشش آفتاب دوباره مرا زنده کرد. فیلم جالبی بود. درباره یک سفینه فضایی ( به نام ایکاروس) که مأموریت داشت با انداختن یک بمب بر روی خورشید ، به این گوی آتشین رو به زوال شوک وارد کند.

بهتر از خود فیلم ، بررسی فیلم بود که با حضور جلال الدین کزازی و سید یحیی یثربی فضایی بسیار خاص و مجذوب کننده داشت. کزازی با آن لحن ادبی پرصلابت و کوبنده چنان از اسطوره ها صحبت می کرد که کاملاً گوش شده بودم. حتی چند بار به اعضای بی خیال خانواده به خاطر سر و صدا توپیدم.

سید یحیی یثربی که با سادگی و متانت اش یکبار در یک برنامه در شبکه قرآن حسابی من را متعجب کرده بود؛ اینجا هم علم و دانشش را به رخ کشید خصوصاً آنجا که درباره دلیل خروج انسان از بهشت صحبت می کرد.

نمی دانم سعادت داشتید که ببینید یا اینکه ناکام ماندید !!!

Tuesday, November 13, 2007

بارش و تابش

یکی از خاصیت های هوای مناطق شمالی کشور ، این است که به طور ناگهانی دچار تغییر می شود. دیروز هم یکی از آن روزها بود. در عرض فقط پنج دقیقه باد با شدت نگران کننده ای شروع به وزیدن کرد و آسمان آبی و آفتابی شهر، به یکباره با ابرهای خاکستری و سیاه پوشیده شد. بگذریم از تعداد درختانی که افتادند و شاخه هایی که شکستند. باران بارید . اما آسمان دیروز، مردد بود. در یک گوشه خورشید می درخشید و بالای سر ما باران می بارید. این دوگانگی و تضاد در نوع خودش بسیار جالب بود و تصویری زیبا در برابر چشمانم ایجاد کرد.

ناخودآگاه به یاد نمایی از فیلم فارست گامپ افتادم. جایی که او به عنوان یک سرباز آمریکایی در جنگل های ویتنام در حال پیشروی است و روی تصویر درباره عجیب بودن سرزمین دشمن سخن می گوید و بلافاصله وضع هوا دگرگون می شود.

***

نتایج آزمون اول سنجش را دیدم. بد نبود ولی راضی نیستم. احساس می کنم که ظرفیتم بالاتر از این چیز هاست ولی چه کنم که این مدرسه دست و پایم را بسته. با این شرایط خیلی زود خسته می شوم. این فقط مربوط به من نیست و اکثر بچه ها نسبت به این شرایط احساس بدی دارند.

نتیجه را امروز اعلام نمی کنم و در یک جمع بندی کلی در پایان سال همراه سایر آزمـــون ها ، همه را رو می کنم.

***

الآن چند ماه هست که به شدت خسیس شدم. حتی نسبت به دوستان صمیمی و اعضای خانواده. به کسی قول نمی دهم . به سختی چیزی را به کسی قرض می دهم و خلاصه از نگاه سایرین آدم بدی شدم. از همین جا از همه (به خصوص هومن عزیز که داره این کلمات را میخونه ) عذرخواهی می کنم. و این رو هم اضافه کنم که قصد دارم تا اطلاع ثانوی همینطور بد بمونم !!!

Monday, November 5, 2007

خدا نکنه

روزنامه ای هست به نام تهران امروز که تا به حال 272 شماره ازش به چاپ رسیده. نمی دونم تا به امروز دیدید یا نه؟ مدیرعامل خبرگزاری مهر، پرویز اسماعیلی این روزنامه رو به راه انداخته و از احمد توکلی ، نماینده تهران در مجلس هفتم در سمت سردبیری استفاده کرده. میگن که بیشتر به هواداری محمدباقر قالیباف پا به عرصه مطبوعات گذاشته(به اسم روزنامه دقت کنید) ولی اونطور که من با خوندن چهار ، پنج شماره اخیر فهمیدم فعلاً چندان در بخش سیاست قوی نیست. و بیشتر فرهنگی و غیرسیاسی می نویسه.

نکته جالب این که از پرسنل روزنامه توقیف شده شرق بهره می بره و همین باعث شده حرفه ای به نظر برسه. علاوه بر این از نکات مثبت اش میتونم به تعداد صفحات زیاد(20 صفحه)، قیمت مفت (100 تومان)، و کیفیت عالی چاپ اشاره کنم.

روزهای دوشنبه هم یه صفحه مخصوص سینمای جهان داره که بدک نیست. میشه ازش استفاده کرد.

***

این شماره هفته نامه شهروند امروز یک سند تاریخی است که تا حدودی ماهیت حقیقی واقعه 13 آبان و بسیاری از وقایع پشت پرده رو بیان میکنه. ضمن اینکه نقاب از چهره بعضی ها (!) بر میداره. من خودم شخصاً مقاله سنگر علیه سنگر رو پیشنهاد می کنم. نگرانم از اینکه بابت مطالب این شماره توقیف بشه (خدا نکنه!)

Wednesday, October 31, 2007

تقریباً ملی





بعد از تماشای قسمت بیست و هشتم مدار صفر درجه حس غریبی در من ایجاد شد. بی اختیار اشک ریختم. برای تنهایی و معصومیت آدم ها. البته این حس فقط متعلق به من نبود بلکه سایر اعضای خانواده هم گونه هایشان تر شده بود (البته به جز پدرم که برایم ثابت شده از تحت تأثیر قرار گرفتن توسط فیلم ها و سریال ها بیزار است و اغلب در چنین مواقعی با گفتن جملاتی در نکوهش صحنه در حال پخش ، احساس خالصانه ما را هم خراب می کند...) احساس کردم دنیا بدون سرگرد فتاحی چقدر تنگ است... زندگی کردن برای چند لحظه برایم خیلی سخت شده بود.

حسن فتحی(که کم کم دارد جایگاهی در ذهنم برای خودش باز می کند) به خوبی می داند که مشهورترین عشاق، ناکام ترین شان هستند و با همین نکته طلایی داستانش را پیش می برد و به مرز ماندگاری نزدیک می شود. بی شک در بین تمامی آثار ریز و درشت تلویزیون ایران ، این یکی از جنس دیگری است؛ تقریباً ملی . البته مدار صفر درجه، فارغ از ایدئولوژی نیست ولی اگر منصفانه نگاه کنیم آنقدر هم برجسته نیست و توی ذوق نمی زند.


***

چند نقد درباره مدار صفر درجه

***

دیروز سوار تاکسی شدم. راننده اش ، مرد مسن جالبی بود. یعنی در همان چند دقیقه برایم آدم جذابی نشان داد. اسکناس ها را مرتب می کرد و آنها را می شمرد. راستش سر بی مو و چهره صورتی رنگش مرا به یاد بعضی شخصیت های کارتونی انداخت که مدام سکه ها را می شمرند و به شکل برج های با مقیاس کوچک ، آنها را روی هم قرار می دهند.


***

خبر کوتاهی در روزنامه اعتماد ملی خواندم که خیلی مسخره بود. هیئت منصفه مطبوعات با اکثریت آرا حسین انتظامی ، مدیر مسوول روزنامه همشهری را مجرم شناخته و بلافاصله با اکثریت آرا وی را مستحق تخفیف دانسته اند.

Sunday, October 28, 2007

چند جمله

حوصله نوشتن نیست فعلاً همین چند جمله رو قبول کنید

- آدم های بی تجربه تنها یک مشت واژه نشخوار می کند.

- از آهسته رفتن مترس، از بی حرکت ایستادن واهمه کن!

- هر آنچه را بجویی، خواهی یافت. پس متوجه باش چه چیزی را می جویی.

- هر کس از آنچه ندارد ، بیشتر سخن می گوید.

- فکر تا زمانی که در ذهن باقی بماند ، فکر است. چون اگر به عمل نیاید چیزی در مسیر زندگی شما عوض نمی شود.

- راز موفقیت، درک موقعیت هاست.

- ارزش انسان در چیزی که به دست می آورد ، نیست؛ بلکه، ارزش در چیزی است که مشتاق به دست آوردن آن است.

Saturday, October 20, 2007

سینما و دیگر هیچ

+ داشتم صفحات روزنامه[گاهنامه؟] سینمایی بانی فیلم را ورق می زدم که به خبری از آنگ لی تایوانی برخورد کردم. او اظهار کرده بود:«من یک آدم خجالتی هستم و گفتگو کردن برای من همیشه مشکل بوده حتی سخت تر از ساختن فیلم چون هنگام ساختن فیلم راه های متعددی برای ساخت طرح هایی که در سر دارم وجود دارد، اما بیرون از مجموعه مثلاً روی میز ناهارخوری خیلی خجالتی هستم. وقتی درباره سینما با دیگران صحبت می کنم راحت هستم اما گفت و گو درباره هر چیز غیر از سینما من را آزار می دهد.»

بخش آخر در مورد من خیلی صادقه. البته من از صحبت درباره چیزهایی غیر از سینما آزار نمی بینم؛ ولی، اگر من را ببینید مطمئناً خواهید فهمید که وقتی درباره سینما حرف می زنم، انرژی مضاعفی دارم و خیلی پرحرارت تر کلمات را ادا می کنم . چقدر آدم ها شبیه به هم هستند.

----------------------------------------

+ مدرسه خیلی خسته کننده شده است. کم کم جاهای خالی دانش پژوهان(!) بیشتر به چشم می آید و مطمئناً اگر اوضاع همینطور پیش برود ، آمار غایبین و غیبت ها هر روز بیشتر می شود.

Tuesday, October 16, 2007

وضعیت: عادی

بعد از ماه رمضان و بازی استقلال و پرسپولیس اوضاع حسابی عادی شده. این چند روز همه چیز از حد انتظار من، پایین تر بودند. آخرین قسمت میوه ممنوعه که خیلی محافظه کارانه تموم شد. دستپاچگی در این قسمت آخر به حد اعلا مشهود بود. از گیج بودن مسئولان شبکه دو برای گنجاندن این قســــــمت 60 دقیقه ای در جدول پخش برنامه ها بگیرید تا وارد شدن ادوات صدابرداری در کادر تصویر(آن هم چند بار) و البته پایان قصه که بیشتر شبیه یک نوع باج دهی به مخاطبان (و آقایان !) بود.

حسن فتحی برای اینکه هم رضایت عوام را جلب کند و هم از آینده کارش اطمینان داشته باشد در نهایت به چنین پایان مزخرفی رسید که از نگاه من بسیار ناامیدکننده بود.

شهرآورد تهران هم که دیگر حرفی برای گفتن نگذاشت. گل استقلال (تیمی که دوست داشتم !) حسابی غافلگیرم کرد ولی می دانستم که زیاد دوام نخواهد داشت. چند ساعت قبل ، در برنامه نود مربیان دو تیم را دعوت کرده بودند. مشخص بود که حجازی کم آورده.(از سر ناچاری وعده محال قهرمانی می داد) اصلاً نمـــــــی دانم برای چه باید کسانی را که امتحانشــان را پس داده اند؛ دوباره بیاورند.

روزگار عجیبی است!

Thursday, October 11, 2007

فرمان ریش

* در آغاز قرن 18 میلادی یکی از امپراطوران روسیه برای غربی کردن آن کشور، برانداختن سنن قومی و آداب و رسوم دیرینه مردم کشورش را ، به غلط ، وجهه همت قرار داده بود. از جمله گمان می کرد علت عقب ماندگی مردم روسیه نوع آرایش سر و صورت ، پوشش لباس و آداب و مراسم خاص آنان است و بدین خاطر فرمان ریش را صادر کرد. به موجب فرمان ریش همه مردم روسیه (به غیر از روحانیون مسیحی) می باید ریش خود را می تراشیدند.

-------------------

* در آغازین دهه قرن 21 میلادی یکی از اعضای کادر انضباطی، در یکی از مدارس ایران برای جلوگیری از غربی شدن جوانان پاک و مؤمن کشورش، مبارزه با فرهنگ بیگانه و برای زدن مشت محکمی بر دهان ضداسلام و استکبار(!!!) ، اجرای طرح « اسلامی کردن چهره » را ، به غلط ، وجهه همت خود قرار داد و بدین ترتیب «فرمان ریش» برای بار چندم ، اجرا شد.

------------------

خیلی سخت است ولی تقریباً با این شرایط کنار آمده ام. به دستور ناظم مدرسه ریشم را تراشیدم. ( اما در مورد مدل ریش ، پرفسوری یا بزی!! ؛ هر دو اسم کاربرد داره ) لحظه سختی بود ولی ریش چندان مهم نیست. به این فکرم که کار به جایی رسیده که ریز ترین موارد زندگی شما وارد شده اند.

ناراحت نباشید ، قرون(!) وسطای ایران هم روزی تمام می شود.

Sunday, October 7, 2007

نوآر ایرانی

دلم برای نوشتن در اینجا تنگ شده بود. چند روزی تلفن ساختمان ما قطع بود (به دلیل یکسری تعمیرات) و اصلاً نمی توانستم به سراغ اینترنت بیایم. ولی خدا را شکر مشکل قطعی سیم ها حل شد و همه چیز ختم بخیر شد.

این روزها ، سه چهار تا فیلم دیدم. کم کم داشت یادم می رفت که داوطلب کنکور هستم. دو فیلم کوتاه که به دوستانم تعلق داشت و بعداً به آنها می پردازم.

سگ کشی بهرام بیضایی و هزارتوی پن از گیلرمو دل تورو فیلم هایی هستند که برای بار دوم به تماشای شان نشستم.

سگ کشی را چند سال پیش با کیفیتی نه چندان خوب دیدم. تقریباً چیز زیادی از آن به خاطر نداشتم ولی به لطف نسخه دی وی دی ، دیگر مشکلی از بابت کیفیت برایم پیش نیامد . سگ کشی برای فضای ایرانی مناسب نبود. داستانش با کشوری مثل ایران هیچ تناسبی ندارد. روی خط باریکی حرکت می کند که هر لحظه می تواند ناکامی کارگردانش را درباب ساختن چنین اثری اثبات کند ولی با اندکی اغماض، فیلم نمی لغزد.

حکایت زنی که به دل ماجرا می زند و در دنیای مردان خشن، حیله گر، بوالهوس، ریاکار و... برای نجات همسرش از بدهکاری تلاش می کند. (خیلی هالیوودیه ، مگه نه؟) در کل سعی شده قواعد ژانر نوآر در فیلم رعایت شود(به خصوص در فیلمنامه) که این تلاش جای تحسین دارد.

نوآر ایرانی بهرام بیضایی از بازیگران قدرتمندی بهره گرفته که بعضی از آنها اصلاً نقش پر رنگی ایفا نمی کنند و در حدّ 7 ، 8 دقیقه در فیلم ظاهر می شوند. و در مواردی فرعی ترین نقش ها به بازیگران حرفه ای سپرده شده تا فیلم سقوط نکند. این نکته جالب توجه است.

اولین نظری که پدر و مادرم درباره فیلم داشتند این بود که اصلاً به زندگی واقعی نزدیک نبود و فیلم را دوست نداشتند. فکر می کنم تا زمانی که تماشاگران سینمای ایران فقط توقع فیلم های واقع گرا از این سینما دارند ؛ شاهد آثار متفاوت در سینما کشور نخواهیم بود.

قبول دارم که فضای خیلی از داستان ها با فرهنگ شرقی(+) و جهان سومی(- ) ما جور نمی آید ولی لازم است تجربه ها و جسارت های این چنینی را قدر بداریم.

Sunday, September 30, 2007

شگفتی ها

دیروز وقتی از مدرسه برمی گشتم گفتم بروم و نگاهی به مجلات بیندازم. با ناامیدی نگاهی به پیشخوان مطبوعاتی کردم. با دو شگفتی مواجه شدم. اول اینکه شهروند امروز به جای یکشنبه، شنبه آمده بود و علاوه بر آن در این شماره آنقدر درباره مخملباف نوشته است که کاملاً خواننده را اشباع می کند.(عکسی از او مربوط به سال 53 چاپ کرده که دیدنی است) حرف هایش را نقل کرده بودند و عکس اش را روی جلد زده بودند که اگر رهگذری چشمش به مجله می افتاد فکر می کرد با نشریه سینمایی طرف است.

علاوه بر این تیزر های فیلم توبه نصوح مخلمباف هم مرتب از شبکه دو پخش می شود و قرار است برای چهارشنبه پخش شود. فکر می کنم تلویزیون جمهوری اسلامی قصد دلجویی از این کارگردان انقلابی سابق را دارد. در بخش های خبری هم از حنا مخلمباف و موفقیتش در جشنواره سن سباستین می گویند و نماهایی از فیلمش را پخش می کنند. این ها همه شواهدی هستند که از یک برنامه برای بازگرداندن خانه فیلم مخلمباف به ایران خبر می دهد.(بعد از سر و صدای پناهندگی شان)

شگفتی دوم مربوط به مجله سینما و ادبیات بود. وقتی دیروز نیم ویژه نامه چن کایگه را دیدم حسابی ناراحت شدم. فکر می کردم به خاطر مرگ آنتونیونی و برگمان ، این شماره مربوط به یکی از آنها باشد که متأسفانه نبود. کیفیت چاپ را هم بالاتر برده بودند و طراحی صفحات را هم اندکی دستکاری کرده بودند که خوب تر شده و به نظرم باید زودتر انجام می گرفت.

Thursday, September 27, 2007

لعنت خدا به این دوشنبه ها

روز اول مدرسه ، از یک جهت، جالب توجه و از جهت دیگر، بسیار سخت گذشت. شب قبل فکر می کردم در بهترین وضعیت به استقبال کلاس ها خواهم رفت؛ ولی، خستگی ناشی از خواب فقط 90 دقیقه ای در تمام طول روز گریبانم را گرفته بود. شب قبل از مدرسه ، آنقدر این پهلو به آن پهلو کردم که تقریباً مطمئن شدم که سر کلاس چرت می زنم. بعد از گذراندن یک شب سخت و امتحان کردن فستیوالی از حالت های خواب به مدرسه جدید قدم گذاشتم.

در بخش صبحگاه با دیدن مدیر مدرسه حسابی جا خوردم. این آقای محترم، حدود 20 دقیقه یکریز برایمان حرف زد. تمام حرکات و لحن صحبتش داد می زد که صبح پای منقل نشسته. بعداً هم تحقیق کردم ، دیدم حدسم درست بوده و طرف اعتیاد داره… خلاصه خستگی ام چند برابر شد...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت اول / ریاضی پایه / آقای پویافر

معلم این درس که آدم متین و باشخصیتی بود؛ نمی دانست(مثل من) با دست هایش چه کند. آنها را قلاب کرده و جلوی شکم برآمده اش گذاشته بود. مدام جلویمان قدم می زد و تلاش می کرد کمترین ارتباط چشمی را با دانش آموزان برقرار کند. طبق پیش بینی ، ابتدا از وضعیت حساس ما حرف زد و ما را به تلاش بیشتر در این وهله زمانی دعوت کرد(کاری که معلم های بعدی هم انجامش دادند.) درس را داد و رفت…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت دوم/ دین وزندگی / آقای جلوه

این آقا با اعتماد به نفس بالایی وارد کلاس شد. به نظر می رسید که حسابی خودش را باسواد می داند. از سابقه تدریس اش در مدرسه و دانشگاه برایمان گفت. برای جلسه اول ، کتاب را کنار گذاشت تا با به راه انداختن بحثی خارج از کتاب ، سرانجام به این نتیجه برسد که رسالت انبیا و معلمان به خصوص معلمان معارف(!!) چقدر شبیه به هم است.

تا جایی که تصور کنید آسمان و ریسمان بافت. هر وقت هم یکی از دانش آموزان حرفی می زد. سعی می کرد از جایگاه علمی جوابش را بدهد. از طرح دیدگاه ضد یهود برای اثبات برادری(!!) گرفته تا مثال های بی اساس و خنده دار در این ساعت داشتیم. آخر کلاس هم مثالی زد که حالتی ایجاد کرد که با خنده ای که دلم را درد آورده بود کلاس را ترک کردم(مبالغه نمی کنم، باور کنید. ) مثالش این بود که امام خمینی(ره) برای اینکه از خوردن میوه ای مثل هندوانه لذت نبرد ، به آن نمک می زده !!!

البته من معمولاً در جلسات اول حرفی نمی زنم تا خوب دبیر را ارزیابی کنم و سطح سواد و اخلاقش دستم بیاید.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت سوم و چهارم / فلسفه اسلامی/ آقای باوفا

این ساعت چیز زیادی از من باقی نمانده بود. انرژی ام حسابی ته کشیده بود که به لطف این معلم ، در این دو ساعت به کلی نابود شدم. در طول این چند سال، به لطف حضور در مدارس مختلف با معلم های زیادی سروکار داشتم و هیچ کدام به اندازه این مرد حرف نمی زدند. (خدا به دادمان برسد اگر ماه مبارک رمضان تمام شود، معلوم نیست چقدر حرف می زند.)

این معلم ورّاج ، پر ادعا و دقیقاً از آن آدم هایی است که من چندان ازشان خوشم نمی آید. حضور و غیاب می کرد و معدل ها را می پرسید که تا اینکه به نام من رسید.

پدرم را خوب می شناخت و به دلیل اختلاف فکری زیادی بین آنها وجود دارد. وقتی اسمم را صدا کرد و من دستم را بلند کردم. چشمانش درشت شد و خلاصه کنجکاوی از سر و رویش می بارید.

در کلاس او بارها و بارها با چند عبارت مواجه می شوید.«من معلمم»، «معلم باید روانشناسی، جامعه شناسی و… بلد باشه».

از پیشینه اش برایمان سخنرانی کرد. چند سالی بود که در اداره آموزش و پرورش استان مشغول به کار بود به قول خودش به عشق تدریس استعفا داد تا دوباره با دانش آموزان وقتش را بگذراند. از موفقیت هایش گفت اینکه در دانشگاهی که تدریس میکرده ، دانشجویان به او احترام بیشتری می گذاشتند حتی بیشتر از استادانی که مدارک تحصیلی بالاتری داشتند. این موضوع برایش جای تعجب داشته و برای رفع تعجب دست به تحقیق زده و سرانجام به این نتیجه رسیده که : «متوجه شدم که استادای دیگه هیچ چی از روانشناسی نمیدونن ولی من…»

وقتی شروع به تدریس کرد سرم درد گرفته بود. صدایش را مرتب بالا و پایین می کرد و با کلمه «عزیزان من»، آن هم با لحنی مسخره ما را خطاب قرار می داد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همه این ها را گفتم تا سرانجام به اینجا برسم که « لعنت خدا به این دوشنبه ها»

Monday, September 24, 2007

به پیش دانشگاهی خوش آمدید

__ ثبت نام آزمون های سنجش را انجام دادم. 8 مرحله آزمون در پیش رو دارم که بسیار مهم هستند. بعد از سه آزمون گزینه جوان در تابستان حالا منتظر این چند مرحله هستم. رتبه های 24 ، 13 و 5 کشور در جامعه آماری بسیار پایین گزینه جوان (حدود 2 هزار نفر) اصلاً نمی تواند معیار خوبی برای ارزیابی وضعیتم باشد.

کمی انتظارات از من بالا رفته ؛ می ترسم. معلم سابقم و همکار فعلی پدرم در تماسی که چند روز گذشته داشته ابراز امیدواری کرده که بنده حقیر بتوانم در آزمون سراسری رتبه ای سه رقمی کسب کنم . خلاصه از همین الآن بلیت دانشگاه تهران را برایم رزرو کرده اند. خودم هم مصمم هستم که بروم تهران و حداکثر تلاشم را می کنم.

__ دیروز رفته بودم پیراشگاه همیشگی تا موهایم را به دستان توانای پیرایشگر بسپارم. از همانجا بود که شکاف ها شروع شد. یکی از معلم های آموزشگاه زبانم را دیدم. آمده بود موهایش را مرتب کند. دلم اصلاً برای آنجا تنگ نشده. حدود شش ماه است که دیگر به آنجا نمی روم. این معلمی که دیروز دوباره زیارتش کردم ؛ یکی از معلم های متوسط آموزشگاه بود ولی بسیار خوش اخلاق.

دیدنش دوباره مرا به سمت و سوی انگلیسی کشاند. کتاب های قدیمی را دوباره تورقی زدم تا شــــــــاید از لابه لایش به خاطره جالبی برسم و دوباره گذشته را زندگی کنم.

__ فردا می روم مدرسه. منتظر یادداشت روز اول باشید.

Thursday, September 20, 2007

این روزها

دیروز رفته بودم مدرسه جدید ، برنامه هفتگی و کتاب ها را تحویل بگیرم. مدرسه بزرگی است. مخصوص دانش آموزان پیش دانشگاهی [داوطلبان کنکور؟] . تمام دوستان سال اول و دوم و سوم اینجا جمع هستند. دیروز چند بار دست روی شانه دوستان قدیمی گذاشتم و دوباره همدیگر را دیدیم. کسانی که ریاضی می خوانند. بچه هایی که رفتند تجربی و دوستانی که هم رشته ای هستیم. خلاصه اینکه چیزی تا کنکور نمانده. برای آخرین سال ، روزهای زوج میهمان این مدرسه بزرگ خواهیم بود. نگرانی آنچنانی نــــدارم. نمی ترسم... چون این دوران هم به سرعت برق می گذرد...

دیروز باز هم در نوشتن فیلمنامه جدیدم مشکل داشتم. حس نوشتن ام نیست... همه دوستانم ، آنهایی که سینمادوست هستند، رفتند و دوره کارگردانی دیدند ولی من ماندم و یک کنکور... راستش وقتی می گویند فیلم دوم و سوم را ساختیم حسرت می خورم.

به هر حال ورود من به این عرصه ، دیر یا زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. موکولش کردم برای آینده. برای بعد از کنکور. آن وقت می روم سراغش. فعلاً فقط می نویسم و ذخیره می کنم برای بعد... نمی دانم کار درستی کردم یا نه؟

سریال های مخصوص ماه مبارک رمضان شروع شده، بین شان به نظرم میوه ممنوعه از همه بهتر است. راستش اغما را یک خط درمیان می بینم. اصلاً از فضای تیره و تار سیروس مقدم خوشم نمی آید. دلم را می زند. هیچ کدام از مجموعه هایش را دوست نداشتم و ندارم. سریال شبکــــه سوم را هم از سر زور می بینم. با این حال ، بدک نیست...

بوف کور صادق هدایت را خواندم. عجیب بود و کمی خسته کننده ولی یک روزه تمامش کردم. دبیر سابق ادبیاتم (پدر گرامی) قول داده درباره این نویسنده کمی برایم حرف بزند تا ببینیم.

همچنان در حسرت یک کتاب می سوزم. مادرم می گوید « تو سال آینده کنکور داری... باید کتاب هایت را بخوانی و فعلاً کتاب غیردرسی ممنوع... همین هفته نامه شهروند امروز برایت کافی است» ولی نمی داند در همین مجله قسمتی مربوط به معرفی کتاب وجود دارد که بدجوری آدم را وسوسه می کند.

محسن نامجو ... آه... محسن نامجو... هنوز نوایت... هنوز کلامت...

Monday, September 17, 2007

چنین هستیم

ما وانمود می کنیم که با چیزهای جدید کاملاً موافقیم.ما به دیگران نشان می دهیم که از چیزهای پیچیده خوشمان می آید. چیزهای ساده را مسخره می کنیم. فلسفه بافی می کنیم چنان که کسی حرف هایمان را نفهمد. کتاب هایی می خریم که فقط روشنفکرها می خوانند. از همان کتاب هایی که وقتی دیگران دستمان می بینند یا وقتی اسم شان را می بریم ؛ دهان دیگران باز می ماند که عجـب آدم فرهیخته ای است...

کلمات ثقیلی که به کار می بریم حتی برای خودمان ملموس نیستند ولی با افتخار آنها را جلوی دوستانمان به کار می بریم...

دعوت دوست قدیمی مان برای تماشای یک فیلم کمدی ایرانی(از نوع سخیف اش مثلاً شارلاتان) را رد می کنیم. ولی فردا بعدازظهر تنهایی برای تماشایش به سینما می رویم. به همه می گوییم ما به کمتر از هامون راضی نیستیم.

با مشقت بسیار فیلم هایی را تماشا می کنیم که چنان از استعاره و نماد مملو هستند که جز با خواندن چند کتاب ، هیچ چیز ازشان نمی فهمیم. اما وانمود می کنیم همه چیزشان را درک کرده ایم و درباره شان برای کسی توضیح نمی دهیم. می گوییم خودتان بروید و مطالعه کنید.

خودمان را عاشق کیشلوفسکی و تارکوفسکی و کوبریک و برسون و... نشان می دهیم ولی می ترسیم بگوییم چند شب پیش فیلمی با بازی راب اشنایدر دیدیم...

با تأسف ظاهری، کوچکترین خبر توقیف و تحقیر و محکومیت را همه جا بازگو می کنیم ؛ بدون اینکه هیچ حسی نسبت به آن فرد محکوم داشته باشیم، فقط می گوییم. فقط می گوییم که مخالفیم.

مجلات وزین و پرمعنی می خریم در حالی که ازشان هیچ چیزی دستگیرمان نمی شود. هنگام خریدنشان نگاهی حسرت آلود به مجلات زرد خانوادگی می اندازیم که ای کاش می دانستم فال این ماهم چیست؟!!

به همه می گوییم از نظرات مخالف استقبال می کنیم ولی پشت سر مخالف ، هر چه از دهانمان در بیاید می گوییم. «او بی سواد است. هیچ نمی فهمد{...}...»

ما ژست روشنفکری می گیریم... ما روشنفکرنما هستیم...

Saturday, September 15, 2007

سه گانه هفته آخر

محسن نامجو ، کشف این چند هفته آخر تابستانم است. بعضی از آهنگ هایش آنقدر زیباست که لحظه ای راحتم نمی گذارند. امروز سی دی کاملش به دستم رسید. عجب شانسی دارم من، آن کلیپ معروف زلف در باد را هم درش گنجانده اند. کمی عجیب ولی خوب می خواند. این چند روز حسابی باهاش مشغول شدم. شده چاشنی ثابت بعداز ظهر هایم...

ماه رمضان دوباره آمد، خدا را شکر که هنوز زنده ایم. پارسال کمی نگران بودم که چطور تو تابستون باید روزه بگیریم ولی الآن می بینم مشکلی نیست. از گرمای هوا کم شده و از دیشب بارش ها هم شروع شده... باران هوا را لطیف تر کرده...

دیروز برای اولین بار The Godfather Part I را بدون جرح و تعدیل دیدم. زمین تا آسمون با نسخه ای که در تلویزیون دیده بودم فرق داشت... اصلاً یه حس دیگه ای بود... تازه احساس کردم خیلی فیلم رو دوست دارم... پدرخوانده های بعدی تو نوبت هستن...

تا بعد

Sunday, September 9, 2007

پرده های نسوز ، شیشه های نشکن

نوشتن کار جسورانه ای است. اینکه فکر کنی درباره مسئله ای آنقدر شناخت داری که حالا می توانی درباره اش بنویسی، شجاعت می خواهد. و اگر این نوشتن ، انتقاد کردن باشد که کارت بسیار سخت است. و سخت تر از آن نوشتن درباره کسانی است که برای سالهای متمادی کسی جرأت نزدیک شدن به ضعف هایشان را نداشته است. کسانی که آنقدر در کارهایشان خبره هستند که صفت اسطوره را برای توصیف شان به کار می بریم.

چندی است که وب سایت «پرده شیشه ای» با هدف ایجاد نگاهی نو و غیرکلیشه ای به تعدادی از بزرگان سینمای ایران و جهان اقدام به راه اندازی طرحی جدید کرده و با خوش سلیقگی تمام، نامش را آنتی پوستر گذاشته.در همین چند نوشته ای که تا امروز روی سایت قرار گرفته متأسفانه با فقدان استدلال قوی مواجه ایم.(در یکی که خود اسطوره شکن شکست، در دیگری نویسنده با لحنی فریبنده نوشته اش را منطقی نشان داد و حرف نویی نزد ، و در سومی که اوضاع کمی بهتر است نگارنده فقط به چند مورد بسنده کرده . او درباره کسی نوشته که تعداد آثار دیده شده از او کم است- حداقل این ادعا در مورد خود من صادقه- و در نتیجه با انتخاب کارگردان ایرانی ، دست کاربران را برای قضاوت اندکی بسته است.)

هر از چند گاهی نویسندگان پرده شیشه ای (که خود من هم در دوره ای از اعضایشان بودم ولی تا اطلاع ثانوی چیزی در آنجا نمی نویسم) با چنین طرح هایی اوضاع راکد و کسل کننده وبلاگ های سینمایی را روح و طراوتی تازه می بخشند که بسیار خوب و تحسین برانگیز است.

اما با این همه ، مخالفانی هم دارند که چندان به این طرح ها و به خصوص این آخری دید مثبتی ندارند.

آنها در این اسطوره شکنی خواهند شکست. امیدی نیست. مخالفان عقیده دارند که همه این ها برای جنجال و هیاهو و جمع آوری کامنت است. من خودم معتقدم که پرده شیشه ای به اندازه کافی در پست های عادی اش کامنت و بازخورد دارد و اصلاً به دنبال چنین هدف هایی نیست. آنها بدون این چیز ها هم یکه تازند(دلیل این مدعا افزایش وبلاگ های گروهی به تقلید از پرده شیشه ای است.)

ولی هر چقدر هم که بخواهم خوشبین باشم؛ نمی شود. مخالفان بی غرض طرح، آنقدر مانند آن شخصیت کارتونی در گوشم خواندند که : «من می دونم اونا موفق نمیشن»(با تغییر جزئی ضمیر) که من هم کم کم در حال رسیدن به این حقیقت هستم.

اسطوره ها(؟) نمی شکنند چون:

1. دلایل کافی ارائه نمی شود. اگر هم دلیلی مطرح شود چندان قوی نیست یا چیز جدیدی ندارد.(مثلاً درباره تارکوفسکی ، از همان ابتدا هم معلوم بود قرار است از چه چیز انتقاد شود...)

2. بعضی ها اصلاً اسطوره نیستند. بهتر بود اعضای محترم پرده شیشه ای پیش از اجرای چنین طرحی ملاک های خود از اسطوره بودن این افراد می دادند و سپس به عملی کردن ایده ناب خود فکر می کردند.

(آخه شما قضاوت کنید کجای جعفر پناهی یا بهمن قبادی شبیه اسطوره است؟!!)

و

.

.

.

شخصاً جز چند مورد که تو لیست(به ادعای دوستان) اسطوره ها هست بقیه را اسطوره نمی دانم. بنابراین معتقدم اسطوره شکنی پیش زمینه می خواهد که آن هم اطلاع از دلایل اسطوره بودن این افراد است. همانطور که گفتم دوستان هنوز درباره شناخت اسطوره مشکل دارند حالا چه برسد به اینکه توانایی اسطوره شکنی هم داشته باشند.

اما از قدیم گفتند که عجله کار شیطان است. اصلاً درست نیست که عجله کنیم چون هنوز نوشته نویسندگان قوی را نخوانده ایم.

به عنوان عضو غیرفعال پرده شیشه ای به من هم پیشنهاد دادند. هنوز یادم هست آن لحظه ای را که سینا (البته چپ اش به شوخی؟ به طعنه؟... ) برایم نوشت: « یه دفعه نری مهران مدیری رو انتخاب نکنی!!» خنده ام گرفته بود...اما جوابم را می دانستم...

نه دوستان، من نیستم... اسطوره که شکستن نداره...

Friday, September 7, 2007

آغاز دلتنگی ها

این کاری بود که باید از همان اول انجام می دادم. در کنار وبلاگ سینمایی «چیزی شبیه آن» باید یک مکان هم برای دلتنگی هایم کنار می گذاشتم. گرچه خیلی زود دست به کار نشدم ؛ ولی، خیلی هم دیر نیست. اینجا شاید تبدیل به جایی شود که خودم را در آن بیشتر بشناسم و به شما که با من آشنا هستید یا آشنا شده اید؛ بیشتر بشناسانم.

نمی دانم تا چه زمانی به نوشتن ادامه می دهم؛ اما، خیال دارم یک سالگی این وبلاگ را جشن بگیرم.

الگوی خاصی در نوشتن ندارم ولی از سبک کار وبلاگ دوست ارجمندم « دیوید» خوشم می آید. شاید ناخودآگاه از او تأثیر پذیرفته باشم.

در پیدا کردن یک اسم شایسته که در عین حال هم سنگین و با وقار باشد و هم بتواند فضا و نوع محتوای وبلاگ را تداعی کند با گزینه های مختلفی رو به رو بودم تا اینکه بالأخره به این اسم رسیدم.

«شکــــاف» در کتاب مقدس همه فیلمنامه نویسان یعنی؛ داستان؛ ساختار، سبک و اصول فیلمنامه نویسی نوشته رابرت مک کی تعریف مخصوصی دارد. او می نویسد:

« کنش قهرمان به جای اینکه همراهی و همکاری جهان پیرامون او را جلب کند؛ باعث برانگیختن نیروهای مخاصم می شود، نیروهایی که میان چیزی که فکر می کرد روی می دهد و آنچه در واقع روی داد و میان آنچه احتمال می داد روی دهد و آنچه جبراً به وقوع پیوست، شکاف ((Gapایجاد می کند. پس شکاف همان اختلاف بین پیش بینی فرد و امر واقع است.»

چند پست اولیه را بدون سر و صدا انجام دادم تا دستم راه بیفتد و به فضای بلاگر یا همان بلاگ اسپات عادت کنم. اصلاً مهم نیست که این وبلاگ کم بیننده باشد. چون معتقدم این وبلاگ، سندی است که در آینده به عنوان دغدغه دوره نوجوانی ام باقی خواهد ماند. دغدغه هایی که آنها را به شهادت این کلمات گذراندم و شناختم. شناختی که مسئولیتم را بالا می برد. اگر دغدغه ها و بحران هایم را حل کردم که چه خوب ولی اگر نتوانستم ممکن است افسوس و حسرت و سرزنش آینده را به دنبال داشته باشد. دوست ندارم با لحظه ای رو به رو شوم که به خودم خواهم گفت: «اگه دوباره میشد به اون دوران برگردم....»