Thursday, September 20, 2007

این روزها

دیروز رفته بودم مدرسه جدید ، برنامه هفتگی و کتاب ها را تحویل بگیرم. مدرسه بزرگی است. مخصوص دانش آموزان پیش دانشگاهی [داوطلبان کنکور؟] . تمام دوستان سال اول و دوم و سوم اینجا جمع هستند. دیروز چند بار دست روی شانه دوستان قدیمی گذاشتم و دوباره همدیگر را دیدیم. کسانی که ریاضی می خوانند. بچه هایی که رفتند تجربی و دوستانی که هم رشته ای هستیم. خلاصه اینکه چیزی تا کنکور نمانده. برای آخرین سال ، روزهای زوج میهمان این مدرسه بزرگ خواهیم بود. نگرانی آنچنانی نــــدارم. نمی ترسم... چون این دوران هم به سرعت برق می گذرد...

دیروز باز هم در نوشتن فیلمنامه جدیدم مشکل داشتم. حس نوشتن ام نیست... همه دوستانم ، آنهایی که سینمادوست هستند، رفتند و دوره کارگردانی دیدند ولی من ماندم و یک کنکور... راستش وقتی می گویند فیلم دوم و سوم را ساختیم حسرت می خورم.

به هر حال ورود من به این عرصه ، دیر یا زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. موکولش کردم برای آینده. برای بعد از کنکور. آن وقت می روم سراغش. فعلاً فقط می نویسم و ذخیره می کنم برای بعد... نمی دانم کار درستی کردم یا نه؟

سریال های مخصوص ماه مبارک رمضان شروع شده، بین شان به نظرم میوه ممنوعه از همه بهتر است. راستش اغما را یک خط درمیان می بینم. اصلاً از فضای تیره و تار سیروس مقدم خوشم نمی آید. دلم را می زند. هیچ کدام از مجموعه هایش را دوست نداشتم و ندارم. سریال شبکــــه سوم را هم از سر زور می بینم. با این حال ، بدک نیست...

بوف کور صادق هدایت را خواندم. عجیب بود و کمی خسته کننده ولی یک روزه تمامش کردم. دبیر سابق ادبیاتم (پدر گرامی) قول داده درباره این نویسنده کمی برایم حرف بزند تا ببینیم.

همچنان در حسرت یک کتاب می سوزم. مادرم می گوید « تو سال آینده کنکور داری... باید کتاب هایت را بخوانی و فعلاً کتاب غیردرسی ممنوع... همین هفته نامه شهروند امروز برایت کافی است» ولی نمی داند در همین مجله قسمتی مربوط به معرفی کتاب وجود دارد که بدجوری آدم را وسوسه می کند.

محسن نامجو ... آه... محسن نامجو... هنوز نوایت... هنوز کلامت...

No comments:

Post a Comment