Thursday, September 27, 2007

لعنت خدا به این دوشنبه ها

روز اول مدرسه ، از یک جهت، جالب توجه و از جهت دیگر، بسیار سخت گذشت. شب قبل فکر می کردم در بهترین وضعیت به استقبال کلاس ها خواهم رفت؛ ولی، خستگی ناشی از خواب فقط 90 دقیقه ای در تمام طول روز گریبانم را گرفته بود. شب قبل از مدرسه ، آنقدر این پهلو به آن پهلو کردم که تقریباً مطمئن شدم که سر کلاس چرت می زنم. بعد از گذراندن یک شب سخت و امتحان کردن فستیوالی از حالت های خواب به مدرسه جدید قدم گذاشتم.

در بخش صبحگاه با دیدن مدیر مدرسه حسابی جا خوردم. این آقای محترم، حدود 20 دقیقه یکریز برایمان حرف زد. تمام حرکات و لحن صحبتش داد می زد که صبح پای منقل نشسته. بعداً هم تحقیق کردم ، دیدم حدسم درست بوده و طرف اعتیاد داره… خلاصه خستگی ام چند برابر شد...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت اول / ریاضی پایه / آقای پویافر

معلم این درس که آدم متین و باشخصیتی بود؛ نمی دانست(مثل من) با دست هایش چه کند. آنها را قلاب کرده و جلوی شکم برآمده اش گذاشته بود. مدام جلویمان قدم می زد و تلاش می کرد کمترین ارتباط چشمی را با دانش آموزان برقرار کند. طبق پیش بینی ، ابتدا از وضعیت حساس ما حرف زد و ما را به تلاش بیشتر در این وهله زمانی دعوت کرد(کاری که معلم های بعدی هم انجامش دادند.) درس را داد و رفت…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت دوم/ دین وزندگی / آقای جلوه

این آقا با اعتماد به نفس بالایی وارد کلاس شد. به نظر می رسید که حسابی خودش را باسواد می داند. از سابقه تدریس اش در مدرسه و دانشگاه برایمان گفت. برای جلسه اول ، کتاب را کنار گذاشت تا با به راه انداختن بحثی خارج از کتاب ، سرانجام به این نتیجه برسد که رسالت انبیا و معلمان به خصوص معلمان معارف(!!) چقدر شبیه به هم است.

تا جایی که تصور کنید آسمان و ریسمان بافت. هر وقت هم یکی از دانش آموزان حرفی می زد. سعی می کرد از جایگاه علمی جوابش را بدهد. از طرح دیدگاه ضد یهود برای اثبات برادری(!!) گرفته تا مثال های بی اساس و خنده دار در این ساعت داشتیم. آخر کلاس هم مثالی زد که حالتی ایجاد کرد که با خنده ای که دلم را درد آورده بود کلاس را ترک کردم(مبالغه نمی کنم، باور کنید. ) مثالش این بود که امام خمینی(ره) برای اینکه از خوردن میوه ای مثل هندوانه لذت نبرد ، به آن نمک می زده !!!

البته من معمولاً در جلسات اول حرفی نمی زنم تا خوب دبیر را ارزیابی کنم و سطح سواد و اخلاقش دستم بیاید.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت سوم و چهارم / فلسفه اسلامی/ آقای باوفا

این ساعت چیز زیادی از من باقی نمانده بود. انرژی ام حسابی ته کشیده بود که به لطف این معلم ، در این دو ساعت به کلی نابود شدم. در طول این چند سال، به لطف حضور در مدارس مختلف با معلم های زیادی سروکار داشتم و هیچ کدام به اندازه این مرد حرف نمی زدند. (خدا به دادمان برسد اگر ماه مبارک رمضان تمام شود، معلوم نیست چقدر حرف می زند.)

این معلم ورّاج ، پر ادعا و دقیقاً از آن آدم هایی است که من چندان ازشان خوشم نمی آید. حضور و غیاب می کرد و معدل ها را می پرسید که تا اینکه به نام من رسید.

پدرم را خوب می شناخت و به دلیل اختلاف فکری زیادی بین آنها وجود دارد. وقتی اسمم را صدا کرد و من دستم را بلند کردم. چشمانش درشت شد و خلاصه کنجکاوی از سر و رویش می بارید.

در کلاس او بارها و بارها با چند عبارت مواجه می شوید.«من معلمم»، «معلم باید روانشناسی، جامعه شناسی و… بلد باشه».

از پیشینه اش برایمان سخنرانی کرد. چند سالی بود که در اداره آموزش و پرورش استان مشغول به کار بود به قول خودش به عشق تدریس استعفا داد تا دوباره با دانش آموزان وقتش را بگذراند. از موفقیت هایش گفت اینکه در دانشگاهی که تدریس میکرده ، دانشجویان به او احترام بیشتری می گذاشتند حتی بیشتر از استادانی که مدارک تحصیلی بالاتری داشتند. این موضوع برایش جای تعجب داشته و برای رفع تعجب دست به تحقیق زده و سرانجام به این نتیجه رسیده که : «متوجه شدم که استادای دیگه هیچ چی از روانشناسی نمیدونن ولی من…»

وقتی شروع به تدریس کرد سرم درد گرفته بود. صدایش را مرتب بالا و پایین می کرد و با کلمه «عزیزان من»، آن هم با لحنی مسخره ما را خطاب قرار می داد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همه این ها را گفتم تا سرانجام به اینجا برسم که « لعنت خدا به این دوشنبه ها»

1 comment:

  1. khoondam aziz...akh cheghad hal girie.vase manam pish miad az injoor shaba,ke hich khabam nemibare...
    asatidi darin.gharare hal konin:D
    rasti,say kon az emsal lezat bebari...hey nagi be khodet,ina chie yad migiramo,in chie o arabi chie o...

    ReplyDelete