بعد از تماشای قسمت بیست و هشتم مدار صفر درجه حس غریبی در من ایجاد شد. بی اختیار اشک ریختم. برای تنهایی و معصومیت آدم ها. البته این حس فقط متعلق به من نبود بلکه سایر اعضای خانواده هم گونه هایشان تر شده بود (البته به جز پدرم که برایم ثابت شده از تحت تأثیر قرار گرفتن توسط فیلم ها و سریال ها بیزار است و اغلب در چنین مواقعی با گفتن جملاتی در نکوهش صحنه در حال پخش ، احساس خالصانه ما را هم خراب می کند...) احساس کردم دنیا بدون سرگرد فتاحی چقدر تنگ است... زندگی کردن برای چند لحظه برایم خیلی سخت شده بود.
حسن فتحی(که کم کم دارد جایگاهی در ذهنم برای خودش باز می کند) به خوبی می داند که مشهورترین عشاق، ناکام ترین شان هستند و با همین نکته طلایی داستانش را پیش می برد و به مرز ماندگاری نزدیک می شود. بی شک در بین تمامی آثار ریز و درشت تلویزیون ایران ، این یکی از جنس دیگری است؛ تقریباً ملی . البته مدار صفر درجه، فارغ از ایدئولوژی نیست ولی اگر منصفانه نگاه کنیم آنقدر هم برجسته نیست و توی ذوق نمی زند.
***
دیروز سوار تاکسی شدم. راننده اش ، مرد مسن جالبی بود. یعنی در همان چند دقیقه برایم آدم جذابی نشان داد. اسکناس ها را مرتب می کرد و آنها را می شمرد. راستش سر بی مو و چهره صورتی رنگش مرا به یاد بعضی شخصیت های کارتونی انداخت که مدام سکه ها را می شمرند و به شکل برج های با مقیاس کوچک ، آنها را روی هم قرار می دهند.
***
خبر کوتاهی در روزنامه اعتماد ملی خواندم که خیلی مسخره بود. هیئت منصفه مطبوعات با اکثریت آرا حسین انتظامی ، مدیر مسوول روزنامه همشهری را مجرم شناخته و بلافاصله با اکثریت آرا وی را مستحق تخفیف دانسته اند.