Sunday, March 22, 2009

پیک نوروزی

سلام

سال جدید مبارک ... امیدوارم که 1388 ، سالِ به مراتب بهتری نسبت به 1387 باشه. سال هشتاد و هفت برای من واقعیت های خوبی نداشت؛ ولی ، حقایق بی نظیری به همراه آورد. چهار ماه اول 87، در اضطراب کنکور گذشت و هشت ماه بعدی هم در رنج بیماری... رنجی که ظاهراً در 25 اسفندماه امسال دیگر تمام شد... اما نه توسط دارویی که یک پزشک شهرنشین تجویز کرده باشد... بلکه بدرقه بیماری ام را یک پیرزن روستایی برعهده داشت (تصور هر گونه اقدام خرافی از قبیل دعا و ورد خواندن را از سرتان بیرون کنید، در سلسله پست های «بحران های 87» به این قضیه می پردازم... ) این بیماری هشت ماهه را می شود به حساب بازی های خدا با آدمی گذاشت... بازی ای که مرا به هزار فکر جدید، دیدن صدها آدم جدید، گرفتن ده ها نکته جدید در زندگی مجبور کرد... .

***

نزدیک تحویل سال، حدود بیست دقیقه مونده به تحویل سال... رفتم توی حیاط ساحلی خونه مادربزرگم (از خونه مادربزرگم تا دریا فقط بیست دقیقه ، پیاده، راه است و به همین خاطر کف همه خونه های منطقه رو شن و ماسه دریایی پوشونده...) راستش سال های قبل، همش غرق شرایط شوخ و شنگ نزدیک تحویل سال بودم... اطرافیانی که دغدغه چیدن سفره هفت سین رو داشتن... دغدغه لباس پوشیدن... شونه کردن موها و... ولی امسال رفتم یه گوشه حیاط... تنها قدم زدم ، با خودم فکر می کردم و با خدا نجوا می کردم... بلافاصله بعد از تحویل سال برگشتم همونجا و در یه فرآیندی شبیه قبلی، تقلا کردم موقعیت ایده آلی رو رقم بزنم... راستش همش فکرم پیش شاهکار آنجلوپولوس «گام معلق لک لک» بود... آدمی که در موقعیت مرز جغرافیایی یا زمانی قرار داره... و یه قدم یا یه لحظه میتونه اون رو به جایی دیگر یا زمانی دیگه ای ببره...به خدا گفتم :«من همون آدم بیست دقیقه پیشم که یه جور دیگه فکر می کنه!!!»... .

***

اولین عید به عنوان دانشجو چندان خوش نمی گذرد...به مانند دوران ابتدایی برای مان پیک نوروزی تعبیه کرده اند... چندین کتاب « چند صد صفحه» ای را باید بخوانیم و خلاصه اش را بنویسیم... امتحانات بعد از عید را هم که نگو... یکی پس از دیگری... .

***

آخرین فیلمی که در سال 87 دیدم... فیلم «بادبادک باز» ساخته مارک فورستر بود... فیلم خوبی که می شود درباره اش خیلی حرف زد... .

اولین فیلمی که در سال 88 دیدم... فیلم «استرالیا» ساخته باز لورمان بود... فیلم بدی که نمی شود درباره اش خیلی حرف زد... .

***

چرا همین جا نشستم و زل زدم به کیبورد... این فقط میتونه نشونه این باشه که دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه...بهتره برم به پیک نوروزی ام برسم، چون اگه الآن غافل بشم... مجبور میشم مثل قدیما، بازم بعد از عید، کلی سرش حرص بخورم... .

تا بعد