Sunday, December 7, 2008

گرگ ها را بترسان

تردیدهایم لبریز گشته اند.حال آدمی را دارم که در بیابانی دورافتاده ، یکه و تنها مانده. گرگ ها دنبالش کرده اند. تک درخت خشکی پیداست. با تمام وجود به سوی اش می دود تا شاید بر بالای درخت ، نفسی تازه کند.


خودش می داند ، فریاد زدن و کمک خواستن از دیگری ناپیدا تا چه اندازه احمقانه و بی فایده است. خودش است و خودش... گیر افتاده... نمی داند چه کند... جنبش گرگ ها در پای درخت را نظاره می کند. منتظر او هستند... منتظر سقوط او...منتظر
مرگ او... منتظر گوشت و پوست او... منتظر دریدن او...


چه کند؟ از خودش می پرسد پایان من چه می شود؟ آیا نقطه تمام شدن من اینجاست؛ پای این درخت، زیر چنگال های این همه گرگ؟ به راستی چه خواهد شد؟ شاید از فرط گرسنگی و تشنگی به پایین پرت شوم و بدن نحیف و نیمه جانم ، زمینه سیری گرگ های این کویر خاموش را فراهم آورد.


در غروب کویر ، بر بلندای درخت، ناامیدانه ، خ
ــــیره مانده به افق ، گذشتـــــه اش را به یاد می آورد و باز می پرسد، چگونه به اینجا رسیده ام... چگونه داستـــــــان این گونه پیش رفت... چرا من؟ چرا اینجا؟ چگونه جنگل سبز و رؤیایی ام به این کویر ، به این کویر لعنت شده مبدل گشته... چگونه شــــــاپرک های روی گل ها به گرگ ها، زیر این درخت تنها تبدیل شده اند...بی تردید جوابی نیست!


بر بلندای درخت بماند و انتظار یک معجزه را بکشد یا در آرزوی رفتن و دست کشیدن این گرگ ها منتظر باشد یا با آنها ، با دست خالی بجنگد یا آهسته و آرام پایین برود و خود را برای همیشه از این کویر و خورشید در حال افول خلاص کند و باز درخت را تنها بگذارد...


با خود لحظه ای خلوت می کند... صدای گرگ ها ، درخت ، کویر ، خورشید ، آسمان ، جغرافیای خودش را فراموش می کند و در ژرفای وجودش نتیجه ای می گیرد...

بجنگ حتی اگر مُردی ... بجنگ حتی اگر خورده شدی... بجنگ حتی اگر خُرد شدی... پایین بیا و رو به رو شو...نترس... نترس برادر... گرگ ها را بترسان!!!