Sunday, July 27, 2008

گردن نهاديم الحکم لله

نتایج کنکور سراسری اعلام شد... به همین راحتی... جبر اعداد رخی نشان می دهد و سرنوشت ما تعیین می شود... این اعداد ، هر یک از ما را به گوشه ای از ایران پرت می کنند...

-------------------------

نسیم باد صبا دوشم آگهـــــــــــی آورد /که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مطربانِ صبوحی دهیم جــــــامه چاک /بدین نوید که باد سحــــــرگهی آورد

بیا بیا که تو حورِ بهشت را رضــــــــــــوان /درین جهــــــان ز برایِ دلِ رهی آورد

همی رویم به شیراز با عـــنایت بخت /زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

به جبر خاطر ما کوش کـــــــاین کلاه نمد /بسا شکست که با افسر شهی آورد

چه ناله ها که رسید از دلم به خرمن ماه /چو یاد عــــــارض آن ماه خرگهی آورد

رساند رایت منــــــصور بر فلک حــــــــافظ /که التجـــــا به جناب شهنشهی آورد

--------------------------

رتبه من در علوم انسانی / رتبه من در زبان خارجه(انگلیسی)

Thursday, July 24, 2008

زنده باد نوستالژی


داشتم به آرشیو بریده جراید خودم یه نگاهی می انداختم. یکهو دلم گرفت... میدونید دلم هوای هفته نامه ایران جمعه رو کرده....همون که بلبشوی شمال غرب کشور رو به پا کرده بود... همون هفته نامه ای که به خاطر یه کاریکاتور به اندازه یه بند انگشت توقیف شد... همونی که بهانه ای شد تا هموطنان محترم ترک زبان ما به اعتراض و تخلیه نارضایتی هاشون دست بزنن... این هفته نامه شامل 20 صفحه بود که من همیشه 4 صفحه سینمایی- ادبی و 4 صفحه کودک و نوجوان اش رو می خوندم... عاشق اش بودم... هنوز هم هستم... آنقدر درباره تیم برتون مطلب چاپ کردن که تب برتونیسم من تشدید شد و باعث شد یه مطلب طولانی سایت ویکی پدیا انگلیسی رو با اطلاعات ایران جمعه و سایر مجلات قاطی کنم و بذارم تو وبلاگم... اینطوری دینم رو به اون نشریه و تیم برتون ادا کردم(بگذریم که اون نوشته ، بعدها به نام دیگران در سایت ها و وبلاگ های مختلف قرار گرفت ولی سبک نوشتار به کار رفته در مقاله کاملاً با نوشته های قبلی من تطابق داره و میشه به عنوان یه سند ارائه اش کرد... حتی میتونم مرجع تک تک جملات را به کسی که بخواد نشون بدم... بگذریم ترجمه من برای من نبود...برای همه سینمادوستان بود...)

در این کشور، آدم ها فقط با یاد گذشته سر پا می مونن... آه... زنده باد نوستالژی



Monday, July 21, 2008

به اولین تخته دم دست تون بزنید... لطفاً

حس نوشتن ندارم... اصلاً تا به این فکر می کنم که برم پای کامپیوتر تایپ کنم ، ذره ذره بدنم فریاد خستگی سر میدن... این چند روز تا دل تون بخواد فیلم دیدم...(بدون ترتیب زمانی) دارجیلینگ محدود(وس اندرسون) ، فیلم ضد ایرانی بدون دخترم هرگز(برایان گیلبرت) ، شیطان پرادا می پوشد(دیوید فرانکل) ، Blood Simple ، مردی که آنجا نبود(هر دو از برادران کوئن) ، رُزتا ، بچه(هر دو از برادران داردن) ، مگس(از کراننبرگ) ، پاریس- تگزاس(از ویم وندرس)، باد بر مرغزار می وزد (از کن لوچ) ، بلیت ها (از ارمانو اُلمی/ کیارستمی/ کن لوچ) و بهتر از همه این ها فیلم The Mist یا مه اثر فرانک دارابونت که به قول همه کسایی که فیلم رو دیدن ، بعد از مدت ها حالم رو جا آورد... اگه بحث حال و هوا عوض کردن باشه بهترین ، همین فیلم مه است...

راستش بعد از پاریس – تگزاس اصلاً دوست نداشتم فیلم دیگه ای ببینم... نمی دونم فیلم رو دیدید یا نه؟... ولی پیشنهاد می کنم از زیر سنگ هم شده پیداش کنید تا 150 دقیقه از زندگی تون به طور مفید سپری شود... یک فیلم فراموش نشدنی... سعی میکنم مطالب کوتاهی از بعضی از این فیلم ها در وبلاگ سینمایی ام بذارم...

باورم نمیشه همینطور دارم می نویسم...(به اولین تخته دم دست تون بزنید... لطفاً) اما از موسیقی ، دیشب یه سی دی به دستم رسید... حدود ساعت یازده و نیم شب... جاتون خالی... تا خود ساعت دو ... هی میزدم عقب... هی دوباره از اول... کنسرتی بود از گروه مستان با صدای همای... خواننده هم استانی ماست... چند تا آهنگ گیلانی توپ توش داره... شاید من تازه از وجود این پدیده موسیقیایی آگاه شده باشم ولی حسابی تحت تأثیر قرار گرفتم...

تصنیف «این چه جهانی است...» رو از ایـــــــــنــجـــــــــــــــا دانلود کنید...

شوالیه سیاه قسمت جدید بتمن.... نه تنها توی فروش غوغا کرده (155 میلیون دلار در هفته اول) بلکه همه چیز IMDB رو برهم زده... تا این لحظه با 9.7 امتیاز در بین 250 فیلم مقام اول رو داره !!! البته طرفدارای پدرخوانده و رستگاری در شاوشنگ حتماً تحمل نمیکنن... خود کریستوفر نولان گفته ، من فیلمی ساختم که برای همیشه به یاد بماند...

خب ، برای امروز کافیه...[به قول دکتر اکبر عالمی] روز و روزگار بر شما خوش...

Tuesday, July 8, 2008

نماي آخر

تأخیر زیادی افتاد بین آخرین پست و این یکی... دو دلیل عمده داشت... اول اینکه داشتم دوباره زندگی کردن رو تمرین می کردم... منظورم زندگی کردن به شکل و شیوه عادی... رسیدگی به وبلاگ «چیزی شبیه آن» دلیل دوم بود...

کنکور رفت و دیگر برنخواهد گشت ولی ما در آینده نزدیک ، به آنچه از ما سر زد جوابگو خواهیم بود...راستش تو کنکور بد آوردم...این بدبیاری چیزی نیست که بخوام الآن بگم... دوستان نزدیک میدونن... احتمالاً در هفته دوم مرداد، این واقعه رو جهانی می کنم و یک پست مخصوص بهش اختصاص میدم...

اینجا داره یک ریز بارون میباره... هوا خنک تر و اخلاق آدما خوب تر و احساس من لطیف تر شده... یا فیلم می بینم یا کتاب میخونم یا نقد می نویسم... یا هر کاری که دوست داشته باشم ولی سفر نمی رم... برای سفر رفتن هنوز خودمو راضی نکردم...اطرافیان میگن بیا یه دور بزن... میگم تو این مدت اونقدر دور زدم که سرم گیج رفته، بذارید یه کم هم شده استراحت کنم... کاری رو که باب میلم نیست انجام ندم... تا یه مدتی منو به حال خودم بذارید...

خداوند رحمان هم که همش در حال آزمایش منه... خصوصاً تو این روزا... جالبه که بگم در اکثر موقعیت ها هوشیار هستم... یعنی میدونم در چه زمینه ای دارم مورد آزمایش قرار می گیرم...

دیروز یه سر با دوستم ، هومن ، رفته بودیم بیرون... فیلمنامه کوتاهش رو آورده بود که باهم درباره اش حرف بزنیم... فیلمنامه خوبی بود... فقط کمی درباره نمای پایانی باهاش مخالف بودم... هنوز هم فکر می کنم که باعث اشتباه بیننده میشه و بیننده [ و البته خواننده] رو، یه ذره از مقصودی که نویسنده داشته دور می کنه... اهمیت این نمای کوتاه به قدریه که به کل فیلمنامه معنا میده و مقصود نویسنده در همین یه نما آشکار میشه...

در اثنای بحث ما دوستش رو دیدیم... خبر آورده بود که کارش قرار ساخته بشه... یعنی عنوان شادی آور «جهت تولید» به فیلمنامه هومن خورده بود... این دیدار تصادفی که نتیجه اش این خبر خوب بود ، منو به فکر فرو برد...

نمی دونم این واقعه می خواست به من بگه پایان همینطوری خوبه (چون تصمیم گیرندگان انجمن که از نظر من مطلع نبودن).... یا می خواست به هومن بگه ، این پیشنهاد منو به فال نیک بگیره و یه نما به فیلمش اضافه کنه.... به هر حال آینده ، نتیجه نهایی تصمیم های ما رو مشخص میکنه... فقط باید دعا کرد و امیدوار بود که کار درست رو انجام داده باشیم....