Friday, February 29, 2008

آفرینش دوست - يک

نمی دانم باید درباره نوشته های ارسالی اظهارنظر کنم یا سکوت اختیار کنم (چرا که هرگونه تلاش برای توضیح یا اظهار نظر، ممکن است نوعی توجیه یا کم ظرفیتی تلقی شود...) در هر صورت این مسئله هم باید به نظرخواهی گذاشته شود...ولی ترجیح می دهم چیزی نگویم چرا که نظر ، نظر آنهاست هر چند با عقیده من درباره خودم سازگار نباشد...

یک چیز دیگر اینکه دوستانم گویی در هنگام پرداختن به ویژگی های منفی شخصیت من دچار خجالت شده اند چراکه به شکلی گذرا و با سرعت از قضیه پریده اند و از توضیح بیشتر پرهیز کرده اند. یا در نوشته ها توازن ویژگی های مثبت و منفی رعایت نشده...بگذریم

ابتدا درباره تاریخچه دوستی من و نویسنده چیزهایی می گویم ... بعد می رویم سراغ نوشته اصلی

***



اولین نوشته را دوست عزیز و قدیمی ام «هومن»(عکس متعلق به اوست) نوشته... سابقه دوستی ما به کلاس اول دبیرستان برمی گردد... رابطه ما در زنگ های ورزش پر رنگ تر می شد... به جای ورزش با هم مدام راجع به سینما و فیلم صحبت می کردیم... در واقع بیشترین و در عین حال عمیق ترین رابطه دوستانه من با او بوده است... و همین ویژگی باعث شده تا نوشته او از بیشترین اهمیت برای من برخوردار باشد... ما با هم برای گذراندن دوره تصویر برداری به موسسه ای در رشت رفتیم و حدود سه ماه با هم درس تصویربرداری گرفتیم...

سال بعد ، تقریباً اردیبهشت ماه ، من را به یک سفر دعوت کرد و با هم برای دیدن و خریدن کتاب به نمایشگاه کتاب تهران رفتیم... با اینکه سال دوم دبیرستان در دو مدرسه جداگانه بودیم ولی ارتباط مان کمابیش ادامه داشت... سینما کلید واژه مهم ارتباط ما بود... سال سوم در یک مدرسه بودیم و در پیش دانشگاهی هم مدرسه مان یکی است... دوره فیلمسازی دیده و چند فیلم کوتاه هم ساخته... یه پا کارگردانه!!.... قول دادم یه نقد درست و درمون رو یکی از فیلماش بنویسم که بزودی انجامش میدم(اگه کنکور امان بده!!)

یک نوشته سه صفحه ای برایم فرستاد که تنها یک صفحه قابلیت انعکاس دارد و دو صفحه دیگر ویژگی «خصوصی بودن» را یدک می کشد و اعتبار و اهمیت اش در آینده دو چندان خواهد شد...

و حالا بعد از مقدمه چینی به اصل مطلب می رسیم:

« آنچه در ادامه می آید درخواست خودت است

مصطفی درویشی را تنها در چهار واژه می توان خلاصه کرد : باهوش ، عارف، خوش فکر و صد البته محافظه کار!

  1. باهوش است و درسخوان. می داند چگونه گلیم خود را از آب بیرون بکشد.
  2. عارف است. فیلسوف، به هیچ وجه. همیشه طرفدار پاسخ قلب است. سلوک عارفانه را بیشتر می پسندد تا اصالت عقل.
  3. خوش فکر است و سعی می کند نسبت به همه چیز خوش بین باشد. زیاد خود را با چیزی درگیر نکند. همچنین قلم توانایی دارد.
  4. به شدت محافظه کار است و اصلاً اهل ریسک نیست. در هر کاری که ممکن است «کمی» منافع او را به خطر اندازد ، محافظه کاری می کند و کمی ترسو است. که البته این ویژگی شاید برایش مشکل ساز باشد. خصوصاً در سینما!

با این همه ، سنتی است اما ذهنی روشن دارد.»

Thursday, February 28, 2008

خون بایدت خورد در گاه و بی گاه

بعد از مدتی کسالت و نا امیدی بازم حال و حوصله به من برگشت. اتفاق خوشایندی بود... با اینکه سه نامه ( دو نامه از دوستام و یک نوشته از دوست مکاتبه ایم ) دریافت کردم ولی همونطور که گفتم حوصله نداشتم چیزی بنویسم... از حد و حدود این کسالت همین قدر بس که برای برندگان اسکار هیچ کاری تو وبلاگم نکردم(این یعنی حتی سینما هم جذابیت چندانی در این دوره نا امیدی نداشت)...

مدام این بیت های حافظ شیرازی رو زمزمه می کردم و به قولی غم و غصه رو از خودم دور می کردم:

حافظ چه نالی گر وصل خواهی؟/ خون بایدت خورد در گاه و بی گاه

یا این یکی :

مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب / به راحتی نرسید ، آن که زحمتی نکشید

این حالت نا امیدی هر از گاهی به سراغم میاد ولی این دفعه حسابی طولانی شده بود که خوشبختانه امروز دیگه تموم شد(امیدوارم)

اسکار هم برندگانش اعلام شد... برادران کوئن هم اسکار گرفتن... الآن تنها بی عدالتی آکادمی(اونطور که ذهنم یاری میکنه) با دادن یک اسکار کارگردانی به ریدلی اسکات جبران میشه.... تنها درباره یه رشته پیش بینی کرده بودم که بهترین بازیگر زن بود که مطابق پیش بینی من اسکار رسید به ماریون کوتیارد....

حرف از فیلم به میون اومد... باید بگم با اجازه مهرجویی دی وی دی سنتوری رو گرفتم و چهار بار دیدم... چهار بار نه از شدت علاقه بلکه هر بار یکی از اعضای خانواده ازم می خواست بزارم تا فیلم رو ببینه... من هم که از خدام بود... خلاصه با احتساب مرتبه ای که تنها دیدمش؛ در این یک هفته اخیر چهار بار به تماشای سنتوری مهرجویی نشستم... از فیلم خوشم اومد ولی بعضی جاها هم حسابی خورد تو ذوق ام ... مثلاً اون نماهایی که رادان داره به بیماران درس موسیقی میده...چقدر مسخره و مضحک جلوه میکنه!!... یا چهره اعصاب خوردکن محمد سلوکی در نقش دکتر که دائم لبخند میزنه و به شکل ِ بدشکلی میخواد طبیعی جلوه کنه....

از فردا سعی می کنم نوشته هایی که درباره من نوشته شده رو بزارم تو وبلاگ تا شما هم از نظرات دوستان راجع من مطلع بشید... البته زیاد ننوشتن ولی همون قدر که نوشتن لطف کردن...

Wednesday, February 13, 2008

کیه در می زنه؟

یه جایی سوخت همه تموم میشه... یه جایی دیگه حوصله ای نمی مونه... نگاه میکنی می بینی سهمیه بنزین ات ته کشیده... اون موقع است که مجبوری توقف کنی... من هم الآن کاملاً بی حرکت شدم... سوخت منم تموم شده... نمی دونم چه باید بکنم... فاصله ای چندانی تا رسیدن به احساس پوچی ندارم... یاد جملاتی افتادم که چند ماه پیش از سر ناچاری نوشته بودم ولی جرأت نکردم افشا شون کنم... اما به راستی رازها تا به کِی در سینه دوام می آورد؟ پس آن یادداشت را بخوانیم:

«همه چیز تکراری است. انگار زندگی هزاران نفر دیگر را دوباره زندگی می کنم. ترس و وحشت غریبی در اطرافم پرسه می زند. ترس از اینکه جزئی از ملال زندگی شوم [نشده ام؟!] حتماً همه آدم ها، در لحظه ای از زندگی شان این احساس را تجربه کرده اند. احساس پوچی... یأس... ناامیدی... هر کس به نوعی دردش را تسکین می دهد... درمان نمی کند چون نمی تواند... فقط درد را آرام می کند.

حتماً هر کس ، در مقطعی به فکر خودکشی افتاده. لازم نیست حتماً بوف کور را خوانده باشی. این احساسی است که در ِ خانه هر کسی می آید. نمی شود جلویش را گرفت.»