Wednesday, February 13, 2008

کیه در می زنه؟

یه جایی سوخت همه تموم میشه... یه جایی دیگه حوصله ای نمی مونه... نگاه میکنی می بینی سهمیه بنزین ات ته کشیده... اون موقع است که مجبوری توقف کنی... من هم الآن کاملاً بی حرکت شدم... سوخت منم تموم شده... نمی دونم چه باید بکنم... فاصله ای چندانی تا رسیدن به احساس پوچی ندارم... یاد جملاتی افتادم که چند ماه پیش از سر ناچاری نوشته بودم ولی جرأت نکردم افشا شون کنم... اما به راستی رازها تا به کِی در سینه دوام می آورد؟ پس آن یادداشت را بخوانیم:

«همه چیز تکراری است. انگار زندگی هزاران نفر دیگر را دوباره زندگی می کنم. ترس و وحشت غریبی در اطرافم پرسه می زند. ترس از اینکه جزئی از ملال زندگی شوم [نشده ام؟!] حتماً همه آدم ها، در لحظه ای از زندگی شان این احساس را تجربه کرده اند. احساس پوچی... یأس... ناامیدی... هر کس به نوعی دردش را تسکین می دهد... درمان نمی کند چون نمی تواند... فقط درد را آرام می کند.

حتماً هر کس ، در مقطعی به فکر خودکشی افتاده. لازم نیست حتماً بوف کور را خوانده باشی. این احساسی است که در ِ خانه هر کسی می آید. نمی شود جلویش را گرفت.»


1 comment:

  1. ای بابا...زندگی دیگه...
    اره.استاد بزرگ به خوبی توصیفم کرده بود.
    سنتوری در مجموع 300 مگابایت هم نمی شد.کیفیت پایینی داشت.اما قابل قبول بود و روی اعصاب نمی رفت
    این روز ها به لطف اینترنت پر سرعت 300 مگابایت بیشتر از 3 ساعت وقت نمی بره
    راستی.دی وی دی هاش رو امروز شنیدم که اومده.یعنی بچه ها گفتن خیلی از مغازه ها بزرگ زدن :سنتوری رسید.اگه وقت داشتی ببینش.کم پیدا می شه اینجور فیلم ها.که دو روز بعد از دیدنش هنوز رها نشده باشی.اون هم از نوع ایرانیش.

    ReplyDelete