Thursday, May 29, 2008

یا رب مبادا کام رقیبان

فردا امتحان جامع سوم سنجش را خواهم داد... آخرین امتحان رسمی پیش از کنکور... برنامه مخصوصی برای بیست و چند روز باقیمانده دارم که اگر توان و عمری باشد انجامش می دهم... در دو امتحان قبلی به دلایلی نتوانستم موفق شوم... در واقع نتیجه ای که انتظارش را داشتم نشد... برخی می گویند این امتحان(یعنی امتحان جامع سوم) نود و نه درصد همان رتبه کنکور سراسری شماست!! البته این جــــمله را قبول دارم ولی فـــکر می کنم که تغییر دادن رتبه ای که کسب می شود چندان سخت نباشد... مثلاً من به خاطر درس عربی با رقبای خودم در شهر، بیش از 600 رتبه کشوری اختلاف داریم... که در طول این بیست روز جبرانش چندان سخت نیست... شکاف ها و درزها را رفته رفته می پوشانند... مطمئناً به دلیل کم کاری و کمتر بها دادن من به عربی بوده که حالا خودم را از دیگران جامانده تصور می کنم... معتقدم اصلاً دیر نیست و وقت همچنان باقی است...

به هر شکلی که نگاه کنیم ؛ امتحان فردا و نتیجه اش می تواند روحیه افراد موفق را بالا ببرد... اما اگر به هر دلیلی نتیجه مورد نظر را نگرفتیم... هنوز هیچ چیز تمام نشده است...

---سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی/ خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی---

Monday, May 26, 2008

درميان ديوارها يا چيزي شبيه آن


نیرویی نمانده...فراموش کرده ام که امید را چگونه به وجود می آورند... آموزگاری می خواهم تا دوباره مشق امیدم دهد... شاید مشق امید، امیدوارم کند... امید آدم ها را دیوانه می کند و فقط دیوانه ها می توانند به راحتی مشکلات را پشت سر بگذرانند...

***

---شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش / که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش ---

گفتم از دو سالگی «چیزی شبیه آن» تا پایان اردیبهشت چیزی ننویسم... بی توجه باشم نسبت به این یک سال که گذشت... وبلاگ سینمایی من که با کلمات گاه و بی گاهم به زندگی اش ادامه می داد ، ماه هاست که مرده... نوشتن دوباره نوشته ها در آنجا تبدیل شده به یک رؤیای محال... کابوس هفته اول تیر ماه که سرنوشت سال ها و ماه های بعدی در گرو آن است ؛ بدجوری آرزوهای ما را ناکام گذاشته...

***

آخرین حلقه اتصال من با آموزش و پرورش امروز، به طور رسمی گسست...مدرسه تمام شد... امتحان مدرسه ای تمام شد...

رفتم در کلاسی که امسال اوقات خسته کننده و گاه خنده داری را آنجا سپری کرده بودم... از آستانه در به نیمکت مان نگاهی انداختم و نفس عمیقی کشیدم... حیاط مدرسه را چون دوست ندارم ، وداعی هم با او نکردم... چون بی پناه، در روزهای بارانی، تنهایمان می گذاشت تا حسابی از باد و باران گزند بیابیم...


***

نخل طلای کن هم که اعلام شد... فیلم «کلاس»(نام انگلیسی) یا «در میان دیوارها» (نام فرانسوی) ساخته لوران کانته( که عکس متعلق به اوست) جایزه را برد... جایی خواندم که داستان درباره دانش آموزان یک کلاس ، در یکی از مدرسه های خشن پاریس است که با رفتارها و حرکات معلم ادبيات شان غافلگیر می شوند...بايد جالب باشد...(چقدر شبيه انجمن شاعران مرده است؛ مگه نه؟)



Monday, May 19, 2008

ناخوانده مهمان صبح


نمی دونم متوجه شدید یا نه؟ ساعتی که این نوشته رو می نویسم با همه ساعت ها فرق داره... معمولاً من، بعدازظهر به بعد، دست به کیبورد میشم... اما امروز صبح حدود ساعت 4 صبح یه مهمون ناخوانده داشتم که خدا رو شکر که خدای بزرگ به ایشان اجازه دخول به پیراهن من را نداد وگرنه تا ابد با فشار و ضربه روحی این اتفاق درگیر و دار بودم... بله، سوسک چندش آوری به درازای انگشت وسط دست راست بنده و با پهنای یک کارت متوسط(نه بزرگ نه کوچیک) از کنار من گذشت... این شد که از خواب پریدم (از امدادهای غیبی بود، لا ریب فیه !)

امروز امتحان تاریخ دارم... اگرچه از رویدادهای تاریخی در این کتاب خبری نیست ولی این امتحان خودش یک رویداد تاریخیه(میگم چرا)...فقط ارتباط تاریخ با دیگر دانش ها و منابع استخراج اطلاعات توضیح داده شده... به طور کلی تاریخ شناسی...

( اینجا، دارم میگم چرا) حالا جالب تر اینکه پدر بهترین دوستم معلم مون هست... حالا چه نمره ای پسرش(!) برای ما در نظر میگیره خدا میدونه... نمره این درس خیلی حیثیتی شده...

پی نوشت:

1. من بعد از یک دوره رکود دوباره سرحال اومدم...دنبال بهانه برای نوشتن هستم... بنابراین از کوچکترین حرفی که بزنید علیه خودتون استفاده میکنم... (حتی شما دوست عزیز! چنان از کاه شما کوه می سازیم، کیف کنی !)

2. این عکس( که البته دستکاری شده..._ عکس اصل موجود و منبع محفوظ_) هیچ ربطی به مطلب نداره... همینطوری گذاشتم کیف کنم، کیف کنیم...




Sunday, May 18, 2008

عقل می گوید : احساس هم درست گفته بود

اول از همه بسیار خوشحالم که مخاطبان بلافاصله به نوشته ی من عکس العمل نشون میدن. ولی در بخش نظرات پست قبلی جمله ای بود که اون رو نه در شأن خودم و نه در شأن گوینده می دونم. از یک طرف باید بگم که معمولاً هیچ اصراری ندارم که حتماً جواب افراد رو بدم و دیگر اینکه عادت ندارم پست ها رو دنباله دار کنم ولی چه کنم که حیرت و شگفتی من از اون جملات باعث شد به سمت نوشتن جواب برم، جوابی مؤدبانه با بهره گیری از زبانی ادیبانه...

اول یه نکته ای رو درباره پست قبلی روشن کنم. قصد من این نبود که شادی قهرمانی پرسپولیس رو برای خوانندگان ( احتمالاً پرسپولیسی ) تلخ کنم... من در نوشته ی قبلی ، حس و حال شخصی ام رو درباره بازی انعکاس دادم... در اینکه با بازیکنان سپاهان همدردی کردم؛ دیدگاه من کاملاً انسانی بود... سپاهان در نهایت مظلومیت تلاش می کرد... نود هزار نفر علیه شون و میلیون ها نفر پای تلویزیون ها با تمام حس خواهان برد پرسپولیس بودند (این ها همان نیرویی بودند که می خواستند پرسپولیس قهرمان شود)... افسوس خوردم که چرا مقاومت شون در برابر این همه نیروی مخالف نتیجه نداد...

من نوشتم که به پرسپولیس علاقه ای ندارم ... آیا این دلیل میشه که طرفدار سپاهان باشم یا ضد پرسپولیس بخوام جمله سازی کنم؟ من از منظر بی طرفی کلمه نگاری کردم و هیچ تعصبی نسبت به هیچ کدام از تیم ها نداشته و ندارم...

اما چه می شنوم؟ تعصب(Prejudice) ... همانا ازشنيدن و ديدن تعصب است که آدمی دچار تأسف می شود... اگر هواداران پرسپولیس، با سپاهان همدردی نمی کنند این دلیل نمی شود که من همدردی نکنم...

اصلاً خوب تر که نگاه می کنم، می بینم [!] این چه بحثی است که دنباله اش را گرفتم... گذشت و به تاریخ پیوست... بهتر است به همان عادت قبلی خودم برگردم و هیچ پستی را دنباله دار نکنم...

پی نوشت هایی به بینایی و روشنایی چشمان مخاطبان :

1.ما به لطف کنکور مدت هاست که کور شده ایم. نفرین شما اثری در ما ندارد!

یا به قول ادبیات عالمانه : غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

یا به قول ادبیات عامیانه : آب که از سر گذشت، چه یک وجب ، چه صد وجب

2. عقل می گوید : احساس هم درست گفته بود.

Saturday, May 17, 2008

آنچه عقل مي گويد، آنچه احساس مي گويد


امان از این هفت دقیقه لعنتی که من را بین طرفداری یکی از این دو تیم معلق و سرگردان کرده بود. از یک طرف می گفتم سپاهان تا اینجا مقاومت کرده ، و هیچ مزدی بالاتر از قهرمانی نمی تواند ، این همه تلاش و خستگی را معنا کند. از طرف دیگر با وجود اینکه، علاقه ای به پرسپولیس ندارم ولی دوست هم نداشتم افشین قطبی ناکام فصل را تمام کند. مدام چهره اش می آمد توی ذهنم ، روز اولی که آمده بود ایران یا کلماتی که بعد از برد به کار می برد که گل سرسبدشان توصیف بازی با لغت «بین المللی» و احتمالاً گل محسن خلیلی با صفت «محشر» بودند. امروز همه شاهد بودند که نیرویی می خواست پرسپولیس قهرمان شود؛ که شد. خوشحالم... ؛ ولی حق سپاهان نبود که بدین شکل قهرمانی را از او بگیرند.(یا اینکه خودش از خودش بگیرد) در اینکه پرسپولیس شایسته قهرمانی بود هیچ شکی ندارم اما عقیده دارم هفت دقیقه زمان تلف شده بودار است (هر چند شاید واقعاً این قدر زمان تلف شده داشت)... اگر این یک بازی معمولی بود اینقدر زمان گرفته می شد؟... هرگز...

سپاهان تقریباً شایسته قهرمانی بود ولی قهرمانی سپاهان مساوی با ناراحتی 90 هزار نفر بود که بعد از باخت، قابل تصور نیست که چه عکس العملی از خودشان نشان می دادند.

مورد دوم شش امتیاز کسر شده است. این موقعیت را تصور کنید... سپاهان قهرمان می شد و بیست روز بعد دادگاه رأی به بازگرداندن شش امتیاز پرسپولیس می داد. چه کسی حاضر می شد زحمت جار و جنجال هایش را بر عهده بگیرد. پس چه بهتر که همین امروز پرسپولیس قهرمان شد.

اما چرا شایستگی سپاهان برای قهرمانی از پرسپولیس کمتر می دانم ... بیایید رو راست باشیم اگر سپاهان واقعاً قهرمانی می خواست هفت دقیقه یا ده دقیقه وقت تلف شده برایش چه فرقی می کرد...

خلاصــه، عقل می گوید؛ قهرمانی حق پرسپولیس بود؛ ولی، احساس می گوید؛ای کاش مساوی تمام می شد.



Tuesday, May 13, 2008

رقیبان بازآمدند

نه اینطور نمیشه... باید از ادعا کم کرد و بر عمل افزود... رقیبان بازآمدند و ما بازماندیم... برای بار دوم نتیجه دلخواه را نگرفتم(دلايل را مي دانم و فاصله با رقبا را هم سنجيده ام، زياد نيست که نشود به آنها رسيد! )... با وجود اینکه این دفعه خیلی بین المللی کار کرده بودم و قرار بود یه رتبه محشر بیارم ولی نشد... درسته زمان کمه ولی انگیزه زیاد شده... حرکت لاک پشتی تا اینجا نتیجه مناسب نداده اما حالا که آقا خرگوشه (دیگری نوعی؛ یعنی شخص نامشخصی که رتبه های خوب کسب کرده) مست و ملنگ ، سرشار از حس خوب پیروزیه باید ازش جلو زد...

جامع اول سنجش / جامع دوم سنجش

Monday, May 5, 2008

داستان سر راست


آخرین نوشته ام در اینجا به یازدهم فروردین برمی گرده. خیلی گذشته... بذار ببینم... یک ماه و... یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ... آره یک ماه و پنج روز از اون موقع میگذره... تو این مدت هر از گاهی وسوسه می شدم که انگشت بر صفحه کلید ببرم ولی نمی دونم چی شد که پشیمون شدم...اصلاً استرسی در کار نیست... فقط اوقات بی حوصلگی بیشتر از اوقات با حوصلگی شده... همین...

میشه حدس زد که این روزها بیشتر از هر وقت دیگه ای سر درس و مشق نشستم... اما امروز به خودم گفتم حتماً باید وبلاگ رو به روز کنم که نکند این اوضاع تکرار نشدنی (!!) از دست برود... حیف است برود و مکتوب نشود...

امتحان جامع اول سنجش را خوب ندادم... ولی امتحان دوم بدک نبود... ناکامی در امتحان اول طبیعی بود... بنابر برنامه ای که داشتم فقط دروس پایه را مرور کردم و در مورد سوالات پیش دانشگاهی بر آموخته های قبلی تکیه کردم... خلاصه بازخورد اولیه منفی بود... اما امیدوارم در ادامه اثرات مثبت اش را هم ببینیم...

جمعه پیش شبکه دوم ایران ؛ فیلم داستان استریت از دیوید لینچ را پخش کرد... بعد از مدت ها یک فیلم اسم و رسم دار دیدم...البته قبلاً یه نگاهی به فیلمنامه اش که در فیلم نگار چاپ شده بود ؛ انداخته بودم... همانطور که از اسم فیلم برمی آید (نام فیلم دارای ایهام است...هم می تواند منظور ساختار خطی ماجراها باشد... هم نام شخصیت اصلی) کاملاً سرراست و بی پیچش آنچنانی است... شنیده بودم که در کارنامه لینچ فیلم متفاوتی است ولی اندازه این تفاوت را نمی دانستم... فیلم بیشتر تقابل پیری و جوانی بود... با تصاویر چشم نواز و پر از نماد که یاری فیلم آمده بودند ... دوبله به دریافت زیبایی کار لطمه زده بود... باید در اولین فرصت نسخه اصلی فیلم را بگیرم... دیدن اش لذت بخش بود... پرگویی نداشت... پیچیدگی نداشت... در عین سادگی ، به یاد ماندنی بود... البته بعضی جاها ، (فکر کنم به خاطر لحن بد دوبلور) کمی تصنعی بود...

به هر حال همونطور که گفتم اوقات بی حوصلگی بیشتر از اوقات با حوصلگی شده... نمی دونم دیگه کی بتونم بنویسم... تا بعد