Monday, May 26, 2008

درميان ديوارها يا چيزي شبيه آن


نیرویی نمانده...فراموش کرده ام که امید را چگونه به وجود می آورند... آموزگاری می خواهم تا دوباره مشق امیدم دهد... شاید مشق امید، امیدوارم کند... امید آدم ها را دیوانه می کند و فقط دیوانه ها می توانند به راحتی مشکلات را پشت سر بگذرانند...

***

---شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش / که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش ---

گفتم از دو سالگی «چیزی شبیه آن» تا پایان اردیبهشت چیزی ننویسم... بی توجه باشم نسبت به این یک سال که گذشت... وبلاگ سینمایی من که با کلمات گاه و بی گاهم به زندگی اش ادامه می داد ، ماه هاست که مرده... نوشتن دوباره نوشته ها در آنجا تبدیل شده به یک رؤیای محال... کابوس هفته اول تیر ماه که سرنوشت سال ها و ماه های بعدی در گرو آن است ؛ بدجوری آرزوهای ما را ناکام گذاشته...

***

آخرین حلقه اتصال من با آموزش و پرورش امروز، به طور رسمی گسست...مدرسه تمام شد... امتحان مدرسه ای تمام شد...

رفتم در کلاسی که امسال اوقات خسته کننده و گاه خنده داری را آنجا سپری کرده بودم... از آستانه در به نیمکت مان نگاهی انداختم و نفس عمیقی کشیدم... حیاط مدرسه را چون دوست ندارم ، وداعی هم با او نکردم... چون بی پناه، در روزهای بارانی، تنهایمان می گذاشت تا حسابی از باد و باران گزند بیابیم...


***

نخل طلای کن هم که اعلام شد... فیلم «کلاس»(نام انگلیسی) یا «در میان دیوارها» (نام فرانسوی) ساخته لوران کانته( که عکس متعلق به اوست) جایزه را برد... جایی خواندم که داستان درباره دانش آموزان یک کلاس ، در یکی از مدرسه های خشن پاریس است که با رفتارها و حرکات معلم ادبيات شان غافلگیر می شوند...بايد جالب باشد...(چقدر شبيه انجمن شاعران مرده است؛ مگه نه؟)



1 comment:

  1. کسی که به خدا ایمان داره نباید نگران باشه.به هیچ وجه.چون صلاح اون چیزیه که براش اتفاق می افته
    وظیفه ی ما تلاش برای رسیدن به هدفه.اما اگر نرسیدیم هم نباید ناراحت باشیم چون قطعا صلاح ما اینست.
    نگران نباش.برای تو هم هرچه صلاح باشه اتفاق می افته.

    ReplyDelete