Monday, May 19, 2008

ناخوانده مهمان صبح


نمی دونم متوجه شدید یا نه؟ ساعتی که این نوشته رو می نویسم با همه ساعت ها فرق داره... معمولاً من، بعدازظهر به بعد، دست به کیبورد میشم... اما امروز صبح حدود ساعت 4 صبح یه مهمون ناخوانده داشتم که خدا رو شکر که خدای بزرگ به ایشان اجازه دخول به پیراهن من را نداد وگرنه تا ابد با فشار و ضربه روحی این اتفاق درگیر و دار بودم... بله، سوسک چندش آوری به درازای انگشت وسط دست راست بنده و با پهنای یک کارت متوسط(نه بزرگ نه کوچیک) از کنار من گذشت... این شد که از خواب پریدم (از امدادهای غیبی بود، لا ریب فیه !)

امروز امتحان تاریخ دارم... اگرچه از رویدادهای تاریخی در این کتاب خبری نیست ولی این امتحان خودش یک رویداد تاریخیه(میگم چرا)...فقط ارتباط تاریخ با دیگر دانش ها و منابع استخراج اطلاعات توضیح داده شده... به طور کلی تاریخ شناسی...

( اینجا، دارم میگم چرا) حالا جالب تر اینکه پدر بهترین دوستم معلم مون هست... حالا چه نمره ای پسرش(!) برای ما در نظر میگیره خدا میدونه... نمره این درس خیلی حیثیتی شده...

پی نوشت:

1. من بعد از یک دوره رکود دوباره سرحال اومدم...دنبال بهانه برای نوشتن هستم... بنابراین از کوچکترین حرفی که بزنید علیه خودتون استفاده میکنم... (حتی شما دوست عزیز! چنان از کاه شما کوه می سازیم، کیف کنی !)

2. این عکس( که البته دستکاری شده..._ عکس اصل موجود و منبع محفوظ_) هیچ ربطی به مطلب نداره... همینطوری گذاشتم کیف کنم، کیف کنیم...




2 comments:

  1. نمیدونم چی باید بگم میترسم بهر حال ترجیه میدم چیزی نگم فعلا قهرم البنه این یک جور لج کردن با خودمه.همین

    ReplyDelete
  2. بی خیال نمره
    اصلا مهم نیست
    مگه اینکه حیثیتی باشه:ِدی
    برای ما زیست همین حالت رو داشت.3-4 نفر بودیم که همیشه کری داشتیم
    عجب روزگاری بود.خوش می گذشت
    راستی.من متنفرم از دو حشره:سوسک.زنبور.از بقیه اونقدر ها بدم نمیاد

    ReplyDelete