Sunday, September 30, 2007

شگفتی ها

دیروز وقتی از مدرسه برمی گشتم گفتم بروم و نگاهی به مجلات بیندازم. با ناامیدی نگاهی به پیشخوان مطبوعاتی کردم. با دو شگفتی مواجه شدم. اول اینکه شهروند امروز به جای یکشنبه، شنبه آمده بود و علاوه بر آن در این شماره آنقدر درباره مخملباف نوشته است که کاملاً خواننده را اشباع می کند.(عکسی از او مربوط به سال 53 چاپ کرده که دیدنی است) حرف هایش را نقل کرده بودند و عکس اش را روی جلد زده بودند که اگر رهگذری چشمش به مجله می افتاد فکر می کرد با نشریه سینمایی طرف است.

علاوه بر این تیزر های فیلم توبه نصوح مخلمباف هم مرتب از شبکه دو پخش می شود و قرار است برای چهارشنبه پخش شود. فکر می کنم تلویزیون جمهوری اسلامی قصد دلجویی از این کارگردان انقلابی سابق را دارد. در بخش های خبری هم از حنا مخلمباف و موفقیتش در جشنواره سن سباستین می گویند و نماهایی از فیلمش را پخش می کنند. این ها همه شواهدی هستند که از یک برنامه برای بازگرداندن خانه فیلم مخلمباف به ایران خبر می دهد.(بعد از سر و صدای پناهندگی شان)

شگفتی دوم مربوط به مجله سینما و ادبیات بود. وقتی دیروز نیم ویژه نامه چن کایگه را دیدم حسابی ناراحت شدم. فکر می کردم به خاطر مرگ آنتونیونی و برگمان ، این شماره مربوط به یکی از آنها باشد که متأسفانه نبود. کیفیت چاپ را هم بالاتر برده بودند و طراحی صفحات را هم اندکی دستکاری کرده بودند که خوب تر شده و به نظرم باید زودتر انجام می گرفت.

Thursday, September 27, 2007

لعنت خدا به این دوشنبه ها

روز اول مدرسه ، از یک جهت، جالب توجه و از جهت دیگر، بسیار سخت گذشت. شب قبل فکر می کردم در بهترین وضعیت به استقبال کلاس ها خواهم رفت؛ ولی، خستگی ناشی از خواب فقط 90 دقیقه ای در تمام طول روز گریبانم را گرفته بود. شب قبل از مدرسه ، آنقدر این پهلو به آن پهلو کردم که تقریباً مطمئن شدم که سر کلاس چرت می زنم. بعد از گذراندن یک شب سخت و امتحان کردن فستیوالی از حالت های خواب به مدرسه جدید قدم گذاشتم.

در بخش صبحگاه با دیدن مدیر مدرسه حسابی جا خوردم. این آقای محترم، حدود 20 دقیقه یکریز برایمان حرف زد. تمام حرکات و لحن صحبتش داد می زد که صبح پای منقل نشسته. بعداً هم تحقیق کردم ، دیدم حدسم درست بوده و طرف اعتیاد داره… خلاصه خستگی ام چند برابر شد...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت اول / ریاضی پایه / آقای پویافر

معلم این درس که آدم متین و باشخصیتی بود؛ نمی دانست(مثل من) با دست هایش چه کند. آنها را قلاب کرده و جلوی شکم برآمده اش گذاشته بود. مدام جلویمان قدم می زد و تلاش می کرد کمترین ارتباط چشمی را با دانش آموزان برقرار کند. طبق پیش بینی ، ابتدا از وضعیت حساس ما حرف زد و ما را به تلاش بیشتر در این وهله زمانی دعوت کرد(کاری که معلم های بعدی هم انجامش دادند.) درس را داد و رفت…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت دوم/ دین وزندگی / آقای جلوه

این آقا با اعتماد به نفس بالایی وارد کلاس شد. به نظر می رسید که حسابی خودش را باسواد می داند. از سابقه تدریس اش در مدرسه و دانشگاه برایمان گفت. برای جلسه اول ، کتاب را کنار گذاشت تا با به راه انداختن بحثی خارج از کتاب ، سرانجام به این نتیجه برسد که رسالت انبیا و معلمان به خصوص معلمان معارف(!!) چقدر شبیه به هم است.

تا جایی که تصور کنید آسمان و ریسمان بافت. هر وقت هم یکی از دانش آموزان حرفی می زد. سعی می کرد از جایگاه علمی جوابش را بدهد. از طرح دیدگاه ضد یهود برای اثبات برادری(!!) گرفته تا مثال های بی اساس و خنده دار در این ساعت داشتیم. آخر کلاس هم مثالی زد که حالتی ایجاد کرد که با خنده ای که دلم را درد آورده بود کلاس را ترک کردم(مبالغه نمی کنم، باور کنید. ) مثالش این بود که امام خمینی(ره) برای اینکه از خوردن میوه ای مثل هندوانه لذت نبرد ، به آن نمک می زده !!!

البته من معمولاً در جلسات اول حرفی نمی زنم تا خوب دبیر را ارزیابی کنم و سطح سواد و اخلاقش دستم بیاید.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت سوم و چهارم / فلسفه اسلامی/ آقای باوفا

این ساعت چیز زیادی از من باقی نمانده بود. انرژی ام حسابی ته کشیده بود که به لطف این معلم ، در این دو ساعت به کلی نابود شدم. در طول این چند سال، به لطف حضور در مدارس مختلف با معلم های زیادی سروکار داشتم و هیچ کدام به اندازه این مرد حرف نمی زدند. (خدا به دادمان برسد اگر ماه مبارک رمضان تمام شود، معلوم نیست چقدر حرف می زند.)

این معلم ورّاج ، پر ادعا و دقیقاً از آن آدم هایی است که من چندان ازشان خوشم نمی آید. حضور و غیاب می کرد و معدل ها را می پرسید که تا اینکه به نام من رسید.

پدرم را خوب می شناخت و به دلیل اختلاف فکری زیادی بین آنها وجود دارد. وقتی اسمم را صدا کرد و من دستم را بلند کردم. چشمانش درشت شد و خلاصه کنجکاوی از سر و رویش می بارید.

در کلاس او بارها و بارها با چند عبارت مواجه می شوید.«من معلمم»، «معلم باید روانشناسی، جامعه شناسی و… بلد باشه».

از پیشینه اش برایمان سخنرانی کرد. چند سالی بود که در اداره آموزش و پرورش استان مشغول به کار بود به قول خودش به عشق تدریس استعفا داد تا دوباره با دانش آموزان وقتش را بگذراند. از موفقیت هایش گفت اینکه در دانشگاهی که تدریس میکرده ، دانشجویان به او احترام بیشتری می گذاشتند حتی بیشتر از استادانی که مدارک تحصیلی بالاتری داشتند. این موضوع برایش جای تعجب داشته و برای رفع تعجب دست به تحقیق زده و سرانجام به این نتیجه رسیده که : «متوجه شدم که استادای دیگه هیچ چی از روانشناسی نمیدونن ولی من…»

وقتی شروع به تدریس کرد سرم درد گرفته بود. صدایش را مرتب بالا و پایین می کرد و با کلمه «عزیزان من»، آن هم با لحنی مسخره ما را خطاب قرار می داد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همه این ها را گفتم تا سرانجام به اینجا برسم که « لعنت خدا به این دوشنبه ها»

Monday, September 24, 2007

به پیش دانشگاهی خوش آمدید

__ ثبت نام آزمون های سنجش را انجام دادم. 8 مرحله آزمون در پیش رو دارم که بسیار مهم هستند. بعد از سه آزمون گزینه جوان در تابستان حالا منتظر این چند مرحله هستم. رتبه های 24 ، 13 و 5 کشور در جامعه آماری بسیار پایین گزینه جوان (حدود 2 هزار نفر) اصلاً نمی تواند معیار خوبی برای ارزیابی وضعیتم باشد.

کمی انتظارات از من بالا رفته ؛ می ترسم. معلم سابقم و همکار فعلی پدرم در تماسی که چند روز گذشته داشته ابراز امیدواری کرده که بنده حقیر بتوانم در آزمون سراسری رتبه ای سه رقمی کسب کنم . خلاصه از همین الآن بلیت دانشگاه تهران را برایم رزرو کرده اند. خودم هم مصمم هستم که بروم تهران و حداکثر تلاشم را می کنم.

__ دیروز رفته بودم پیراشگاه همیشگی تا موهایم را به دستان توانای پیرایشگر بسپارم. از همانجا بود که شکاف ها شروع شد. یکی از معلم های آموزشگاه زبانم را دیدم. آمده بود موهایش را مرتب کند. دلم اصلاً برای آنجا تنگ نشده. حدود شش ماه است که دیگر به آنجا نمی روم. این معلمی که دیروز دوباره زیارتش کردم ؛ یکی از معلم های متوسط آموزشگاه بود ولی بسیار خوش اخلاق.

دیدنش دوباره مرا به سمت و سوی انگلیسی کشاند. کتاب های قدیمی را دوباره تورقی زدم تا شــــــــاید از لابه لایش به خاطره جالبی برسم و دوباره گذشته را زندگی کنم.

__ فردا می روم مدرسه. منتظر یادداشت روز اول باشید.

Thursday, September 20, 2007

این روزها

دیروز رفته بودم مدرسه جدید ، برنامه هفتگی و کتاب ها را تحویل بگیرم. مدرسه بزرگی است. مخصوص دانش آموزان پیش دانشگاهی [داوطلبان کنکور؟] . تمام دوستان سال اول و دوم و سوم اینجا جمع هستند. دیروز چند بار دست روی شانه دوستان قدیمی گذاشتم و دوباره همدیگر را دیدیم. کسانی که ریاضی می خوانند. بچه هایی که رفتند تجربی و دوستانی که هم رشته ای هستیم. خلاصه اینکه چیزی تا کنکور نمانده. برای آخرین سال ، روزهای زوج میهمان این مدرسه بزرگ خواهیم بود. نگرانی آنچنانی نــــدارم. نمی ترسم... چون این دوران هم به سرعت برق می گذرد...

دیروز باز هم در نوشتن فیلمنامه جدیدم مشکل داشتم. حس نوشتن ام نیست... همه دوستانم ، آنهایی که سینمادوست هستند، رفتند و دوره کارگردانی دیدند ولی من ماندم و یک کنکور... راستش وقتی می گویند فیلم دوم و سوم را ساختیم حسرت می خورم.

به هر حال ورود من به این عرصه ، دیر یا زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. موکولش کردم برای آینده. برای بعد از کنکور. آن وقت می روم سراغش. فعلاً فقط می نویسم و ذخیره می کنم برای بعد... نمی دانم کار درستی کردم یا نه؟

سریال های مخصوص ماه مبارک رمضان شروع شده، بین شان به نظرم میوه ممنوعه از همه بهتر است. راستش اغما را یک خط درمیان می بینم. اصلاً از فضای تیره و تار سیروس مقدم خوشم نمی آید. دلم را می زند. هیچ کدام از مجموعه هایش را دوست نداشتم و ندارم. سریال شبکــــه سوم را هم از سر زور می بینم. با این حال ، بدک نیست...

بوف کور صادق هدایت را خواندم. عجیب بود و کمی خسته کننده ولی یک روزه تمامش کردم. دبیر سابق ادبیاتم (پدر گرامی) قول داده درباره این نویسنده کمی برایم حرف بزند تا ببینیم.

همچنان در حسرت یک کتاب می سوزم. مادرم می گوید « تو سال آینده کنکور داری... باید کتاب هایت را بخوانی و فعلاً کتاب غیردرسی ممنوع... همین هفته نامه شهروند امروز برایت کافی است» ولی نمی داند در همین مجله قسمتی مربوط به معرفی کتاب وجود دارد که بدجوری آدم را وسوسه می کند.

محسن نامجو ... آه... محسن نامجو... هنوز نوایت... هنوز کلامت...

Monday, September 17, 2007

چنین هستیم

ما وانمود می کنیم که با چیزهای جدید کاملاً موافقیم.ما به دیگران نشان می دهیم که از چیزهای پیچیده خوشمان می آید. چیزهای ساده را مسخره می کنیم. فلسفه بافی می کنیم چنان که کسی حرف هایمان را نفهمد. کتاب هایی می خریم که فقط روشنفکرها می خوانند. از همان کتاب هایی که وقتی دیگران دستمان می بینند یا وقتی اسم شان را می بریم ؛ دهان دیگران باز می ماند که عجـب آدم فرهیخته ای است...

کلمات ثقیلی که به کار می بریم حتی برای خودمان ملموس نیستند ولی با افتخار آنها را جلوی دوستانمان به کار می بریم...

دعوت دوست قدیمی مان برای تماشای یک فیلم کمدی ایرانی(از نوع سخیف اش مثلاً شارلاتان) را رد می کنیم. ولی فردا بعدازظهر تنهایی برای تماشایش به سینما می رویم. به همه می گوییم ما به کمتر از هامون راضی نیستیم.

با مشقت بسیار فیلم هایی را تماشا می کنیم که چنان از استعاره و نماد مملو هستند که جز با خواندن چند کتاب ، هیچ چیز ازشان نمی فهمیم. اما وانمود می کنیم همه چیزشان را درک کرده ایم و درباره شان برای کسی توضیح نمی دهیم. می گوییم خودتان بروید و مطالعه کنید.

خودمان را عاشق کیشلوفسکی و تارکوفسکی و کوبریک و برسون و... نشان می دهیم ولی می ترسیم بگوییم چند شب پیش فیلمی با بازی راب اشنایدر دیدیم...

با تأسف ظاهری، کوچکترین خبر توقیف و تحقیر و محکومیت را همه جا بازگو می کنیم ؛ بدون اینکه هیچ حسی نسبت به آن فرد محکوم داشته باشیم، فقط می گوییم. فقط می گوییم که مخالفیم.

مجلات وزین و پرمعنی می خریم در حالی که ازشان هیچ چیزی دستگیرمان نمی شود. هنگام خریدنشان نگاهی حسرت آلود به مجلات زرد خانوادگی می اندازیم که ای کاش می دانستم فال این ماهم چیست؟!!

به همه می گوییم از نظرات مخالف استقبال می کنیم ولی پشت سر مخالف ، هر چه از دهانمان در بیاید می گوییم. «او بی سواد است. هیچ نمی فهمد{...}...»

ما ژست روشنفکری می گیریم... ما روشنفکرنما هستیم...

Saturday, September 15, 2007

سه گانه هفته آخر

محسن نامجو ، کشف این چند هفته آخر تابستانم است. بعضی از آهنگ هایش آنقدر زیباست که لحظه ای راحتم نمی گذارند. امروز سی دی کاملش به دستم رسید. عجب شانسی دارم من، آن کلیپ معروف زلف در باد را هم درش گنجانده اند. کمی عجیب ولی خوب می خواند. این چند روز حسابی باهاش مشغول شدم. شده چاشنی ثابت بعداز ظهر هایم...

ماه رمضان دوباره آمد، خدا را شکر که هنوز زنده ایم. پارسال کمی نگران بودم که چطور تو تابستون باید روزه بگیریم ولی الآن می بینم مشکلی نیست. از گرمای هوا کم شده و از دیشب بارش ها هم شروع شده... باران هوا را لطیف تر کرده...

دیروز برای اولین بار The Godfather Part I را بدون جرح و تعدیل دیدم. زمین تا آسمون با نسخه ای که در تلویزیون دیده بودم فرق داشت... اصلاً یه حس دیگه ای بود... تازه احساس کردم خیلی فیلم رو دوست دارم... پدرخوانده های بعدی تو نوبت هستن...

تا بعد

Sunday, September 9, 2007

پرده های نسوز ، شیشه های نشکن

نوشتن کار جسورانه ای است. اینکه فکر کنی درباره مسئله ای آنقدر شناخت داری که حالا می توانی درباره اش بنویسی، شجاعت می خواهد. و اگر این نوشتن ، انتقاد کردن باشد که کارت بسیار سخت است. و سخت تر از آن نوشتن درباره کسانی است که برای سالهای متمادی کسی جرأت نزدیک شدن به ضعف هایشان را نداشته است. کسانی که آنقدر در کارهایشان خبره هستند که صفت اسطوره را برای توصیف شان به کار می بریم.

چندی است که وب سایت «پرده شیشه ای» با هدف ایجاد نگاهی نو و غیرکلیشه ای به تعدادی از بزرگان سینمای ایران و جهان اقدام به راه اندازی طرحی جدید کرده و با خوش سلیقگی تمام، نامش را آنتی پوستر گذاشته.در همین چند نوشته ای که تا امروز روی سایت قرار گرفته متأسفانه با فقدان استدلال قوی مواجه ایم.(در یکی که خود اسطوره شکن شکست، در دیگری نویسنده با لحنی فریبنده نوشته اش را منطقی نشان داد و حرف نویی نزد ، و در سومی که اوضاع کمی بهتر است نگارنده فقط به چند مورد بسنده کرده . او درباره کسی نوشته که تعداد آثار دیده شده از او کم است- حداقل این ادعا در مورد خود من صادقه- و در نتیجه با انتخاب کارگردان ایرانی ، دست کاربران را برای قضاوت اندکی بسته است.)

هر از چند گاهی نویسندگان پرده شیشه ای (که خود من هم در دوره ای از اعضایشان بودم ولی تا اطلاع ثانوی چیزی در آنجا نمی نویسم) با چنین طرح هایی اوضاع راکد و کسل کننده وبلاگ های سینمایی را روح و طراوتی تازه می بخشند که بسیار خوب و تحسین برانگیز است.

اما با این همه ، مخالفانی هم دارند که چندان به این طرح ها و به خصوص این آخری دید مثبتی ندارند.

آنها در این اسطوره شکنی خواهند شکست. امیدی نیست. مخالفان عقیده دارند که همه این ها برای جنجال و هیاهو و جمع آوری کامنت است. من خودم معتقدم که پرده شیشه ای به اندازه کافی در پست های عادی اش کامنت و بازخورد دارد و اصلاً به دنبال چنین هدف هایی نیست. آنها بدون این چیز ها هم یکه تازند(دلیل این مدعا افزایش وبلاگ های گروهی به تقلید از پرده شیشه ای است.)

ولی هر چقدر هم که بخواهم خوشبین باشم؛ نمی شود. مخالفان بی غرض طرح، آنقدر مانند آن شخصیت کارتونی در گوشم خواندند که : «من می دونم اونا موفق نمیشن»(با تغییر جزئی ضمیر) که من هم کم کم در حال رسیدن به این حقیقت هستم.

اسطوره ها(؟) نمی شکنند چون:

1. دلایل کافی ارائه نمی شود. اگر هم دلیلی مطرح شود چندان قوی نیست یا چیز جدیدی ندارد.(مثلاً درباره تارکوفسکی ، از همان ابتدا هم معلوم بود قرار است از چه چیز انتقاد شود...)

2. بعضی ها اصلاً اسطوره نیستند. بهتر بود اعضای محترم پرده شیشه ای پیش از اجرای چنین طرحی ملاک های خود از اسطوره بودن این افراد می دادند و سپس به عملی کردن ایده ناب خود فکر می کردند.

(آخه شما قضاوت کنید کجای جعفر پناهی یا بهمن قبادی شبیه اسطوره است؟!!)

و

.

.

.

شخصاً جز چند مورد که تو لیست(به ادعای دوستان) اسطوره ها هست بقیه را اسطوره نمی دانم. بنابراین معتقدم اسطوره شکنی پیش زمینه می خواهد که آن هم اطلاع از دلایل اسطوره بودن این افراد است. همانطور که گفتم دوستان هنوز درباره شناخت اسطوره مشکل دارند حالا چه برسد به اینکه توانایی اسطوره شکنی هم داشته باشند.

اما از قدیم گفتند که عجله کار شیطان است. اصلاً درست نیست که عجله کنیم چون هنوز نوشته نویسندگان قوی را نخوانده ایم.

به عنوان عضو غیرفعال پرده شیشه ای به من هم پیشنهاد دادند. هنوز یادم هست آن لحظه ای را که سینا (البته چپ اش به شوخی؟ به طعنه؟... ) برایم نوشت: « یه دفعه نری مهران مدیری رو انتخاب نکنی!!» خنده ام گرفته بود...اما جوابم را می دانستم...

نه دوستان، من نیستم... اسطوره که شکستن نداره...

Friday, September 7, 2007

آغاز دلتنگی ها

این کاری بود که باید از همان اول انجام می دادم. در کنار وبلاگ سینمایی «چیزی شبیه آن» باید یک مکان هم برای دلتنگی هایم کنار می گذاشتم. گرچه خیلی زود دست به کار نشدم ؛ ولی، خیلی هم دیر نیست. اینجا شاید تبدیل به جایی شود که خودم را در آن بیشتر بشناسم و به شما که با من آشنا هستید یا آشنا شده اید؛ بیشتر بشناسانم.

نمی دانم تا چه زمانی به نوشتن ادامه می دهم؛ اما، خیال دارم یک سالگی این وبلاگ را جشن بگیرم.

الگوی خاصی در نوشتن ندارم ولی از سبک کار وبلاگ دوست ارجمندم « دیوید» خوشم می آید. شاید ناخودآگاه از او تأثیر پذیرفته باشم.

در پیدا کردن یک اسم شایسته که در عین حال هم سنگین و با وقار باشد و هم بتواند فضا و نوع محتوای وبلاگ را تداعی کند با گزینه های مختلفی رو به رو بودم تا اینکه بالأخره به این اسم رسیدم.

«شکــــاف» در کتاب مقدس همه فیلمنامه نویسان یعنی؛ داستان؛ ساختار، سبک و اصول فیلمنامه نویسی نوشته رابرت مک کی تعریف مخصوصی دارد. او می نویسد:

« کنش قهرمان به جای اینکه همراهی و همکاری جهان پیرامون او را جلب کند؛ باعث برانگیختن نیروهای مخاصم می شود، نیروهایی که میان چیزی که فکر می کرد روی می دهد و آنچه در واقع روی داد و میان آنچه احتمال می داد روی دهد و آنچه جبراً به وقوع پیوست، شکاف ((Gapایجاد می کند. پس شکاف همان اختلاف بین پیش بینی فرد و امر واقع است.»

چند پست اولیه را بدون سر و صدا انجام دادم تا دستم راه بیفتد و به فضای بلاگر یا همان بلاگ اسپات عادت کنم. اصلاً مهم نیست که این وبلاگ کم بیننده باشد. چون معتقدم این وبلاگ، سندی است که در آینده به عنوان دغدغه دوره نوجوانی ام باقی خواهد ماند. دغدغه هایی که آنها را به شهادت این کلمات گذراندم و شناختم. شناختی که مسئولیتم را بالا می برد. اگر دغدغه ها و بحران هایم را حل کردم که چه خوب ولی اگر نتوانستم ممکن است افسوس و حسرت و سرزنش آینده را به دنبال داشته باشد. دوست ندارم با لحظه ای رو به رو شوم که به خودم خواهم گفت: «اگه دوباره میشد به اون دوران برگردم....»