Monday, August 31, 2009

یک چند ضلعی نامنتظم

چندین هفته قبل ،به همراه تعدادی از دوستان به دیدار شخصی رفته بودم که موقعیت عجیبی داشت...و از آنجایی که عجایب را باید تعریف کرد... سعی می کنم گوشه ای از آن را بازگو کنم....

کسی که به دیدارش رفته بودیم... اسمش سعید.ص بود... مرد جا افتاده میانسالی که اغلب در تنهایی روزگار می گذرانَد... حالت زندگی اش مشابه روشنفکران است...ولی به این خاطر که هنوز او را به خوبی نمی شناسم نمی توانم اظهارنظری درباره روشنفکر بودنش داشته باشم... اصلاً فکر نمی کنم مهم باشد که او روشنفکر است یا نه؟... موضوع مهم ، این است که او شخصیتی «خودشکوفا»ست... خب ، این یعنی چه؟... برای کسانی که فیلم «ویل هانتینگ خوب»[یا نابغه؟] را دیده باشند منظورم روشن است اما برای آنهایی آن فیلم را ندیده اند؛ سعی می کنم رفته رفته با تعریف جریان رفتنم به خانه آقای ص، منظورم را روشن تر بیان کنم...

«خانه» آقای ص پُر بود از «کتاب»... بهتر بگویم «کتابخانه» آقای ص شبیه «خانه» بود...تا اینجا چیز مهمی رخ نداده... اما اگر بگویم که گفته شده که ایشان این کتاب ها را خوانده اند چه؟... حالا قضیه فرق می کند... کسی که کتابخانه داشته باشد ، چیز مهمی ندارد ؛ اما، کسی که کتاب های کتابخانه اش را خوانده باشد ، شاید [و نه قطعاً] چیز مهمی دارد... .

چرخی می زدم در خانه [یا کتابخانه؟] ایشان... یک میز که رویش ورق های نوشته شده بسیار...بریده جراید متنوع... و یک قرآن گشوده، در قطع بزرگ ، وجود داشت... البته از قبل می دانستم که ایشان اگر «الف ، لام ، میم » می خوانند نه اسرار الهی بلکه «انگلس، لنین، مارکس» تفسیر می کنند... روشنفکر[؟] مارکسیست...زندانی سیاسی سابق در سال های نه چندان دور...کسی که در بند زندان بوده و تجربه هولناک اعدام های ساختگی را از سر گذرانده... اما امروز شعر می سراید... به سبک مرادش، احمد شاملو... عکسی داشت در کنار شاملو...می شود گفت که عکس مورد علاقه اش همین است... چهره ی شاعری اش را در ساعاتی که در حضورش بودیم نشان مان داد...شعرش خوب بود یا بد؟ نمی دانم... البته من اگرچه هوش ادبی ندارم اما گوش ادبی ام حوصله کافی دارد...

درست یادم نیست ، نقل به مضمون می کنم، یکی در وبلاگش نوشته بود: آدمی در دنیای جدید دیگر نمی تواند تنها در یک علم دست و پا بزند...دیگر نمی شود تک بُعدی زندگی کرد... باید حداقل درباره چند چیز صاحب معلومات گسترده ای بود... به عبارت آن دوست وبلاگ نویس، «باید یک چند ضلعی نامنتظم بود»...و گستره ای از علوم مختلف را پوشش داد... این آقای ص هم ، در برآیند دیدار اول ،برای من حُکم همان چندضلعی نامنتظم را دارد... البته رنج های سبک زندگی او چندان دور از خیال نیست، تنهایی، که البته به مرور تبدیل به عادت می شود؛ ذهنی شدن زندگی، که از پس خواندن و همچنان خواندن ، نوشتن و همچنان نوشتن حاصل می شود... یعنی ایده آل ها را می شناسی و از واقعی ها دور می شوی... و همین که واقعیت ها را می شناسی ، بابت فاصله ای که از ایده آل ها دارند، سرخورده و ناامید می شوی...شاید سعید.ص، از وضعیت جامعه اش و دور کُند تغییرات ، پریشان باشد... اما برای افرادی که به دیدارش می روند، مهمان نواز و در رابطه با کتابخانه اش، سخاوتمند است... حوزه الهام گیری اش به وسعت کتاب هاست اما حوزه الهام بخشی اش محدود است به دیدارهای امروز یا هفته آینده... .

او سیگار می کشد...زیاد هم می کشد... طعم دهانش تلخ است... و این تلخی را با شکلات های شیرین مهمان هایش از بین می برد... اما بعید می دانم درمانی برای طعم تلخ زمانه و تلخی اندیشه هایش یافته باشد...

4 comments:

  1. سلام
    یک سوال : هدف از تشکیل "چند ضلعی نا منتظم " چیست؟
    میدانم سوالم شتابزده و کمی(؟)مبهم است ، اما میخواهم بدانم یک چنین رو شنفکری چه جست و جو می کند؟ و در پی چیست ، اگر از پزشکی سوال کنیم برای علمی که می خواند چه می خواهد...خب...مشخص است....راستی،هزینه ی این "شکاف" چیست؟
    آیا کسانی بوده اند ،یا الگویی وجود دارد که از موادی به نام "واقعیت موجود" نسخه ی ای کاربردی تهیه کند،چونان که یک پزشک در دنیای "ماده" اینگونه رفتار می کند...حال به قول "قیصر امین پور" چرا عده ای کمال گرای ایده آلیست هستند؟ بهتر نیست که کمال گرایی رئالیست باشیم؟...
    (این پرسش های مبهم را تنها برای واکنش فکری شما بیان کردم و طبعاً در انتظار پاسخ نیستم)
    راستی سری زدید در اوقات بیکاری به خانه ی مجازی ام،مایع خشنودی است.
    م.ح.ن

    ReplyDelete
  2. چه زندگی دردناکی...
    من دقیقا این بخش از حرفتو می فهمم

    یعنی ایده آل ها را می شناسی و از واقعی ها دور می شوی... و همین که واقعیت ها را می شناسی ، بابت فاصله ای که از ایده آل ها دارند، سرخورده و ناامید می شوی

    به همین خاطر می گم چه زندگیه سختی... چقدر اه.چقدر حسرت.چقدر افسوس. و شاید چقدر اشک... در تنهایی... و امید که شاید روزی ...

    ReplyDelete
  3. در پاسخ به این کامنت گذار بالایی ... سقراط چند ساعت قبل از اعدام مشغول یادگیری نی نوازی بود (اگر اشتباه نکنم ) ازش که پرسیدن تو که تا چند ساعت دیگه می میری.چه فایده ایی داره ؟ می گه دونستن بهتر از ندونستنه...
    البته کلش نقل به مضمونه... اما خوب خیلی از ما ها زندگی در دنیای مجازی رو ترجیح می دیم.بعضی از ما ها هم همچنان امید داریم که شاید روزی برسد که به دانایی ما در ساختن مدینه ی فاضله کمکی بشود... شاید عده ایی هم تنها از سر لذت و عشق به تمام اضلااع این چند ضلعی مشغول به این کار می شن

    ReplyDelete
  4. سلام
    ...............


    ای شاخه ی شکوفه ی بادام!
    خوب آمدی_
    سلام!
    لبخند می زنی؟
    اما
    این باغ بی نجابت
    با این شب ملول....
    زنهار از این نسیمک آرام!
    وین گاه گه نوازش ایام!

    بیهوده خنده می زنی افسوس!
    بفشار در رکاب خموشی
    پای درنگ را.

    باور مکن که ابر...
    باور مکن که باد...
    باور مکن که خنده ی خورشید بامداد...
    من می شناسم این همه نیرنگ و رنگ را
    استاد شفیعی کدکنی_شعر زنهار
    ................
    م.ح.ن

    ReplyDelete